هوا خیلی خوبه و در اتاقمونو باز گذاشتیم
از اتاق بغلی صدا میاد
پدری که نگران دخترشه چرا این اخر هفته خونه نرفته
و من ناخواسته میشنوم که به پدرش میگه فردا صبح میانترم دارم!
فردا پنج شنبه ست.تعطیله
همینطوری هی قسم میخوره که خوابگاهم و میتونید تماس بگیرید بپرسید
و بعد از تماسش همچنان داره صداش میاد که لباس انتخاب میکنه واسه فردا که بپوشه

خستم حتی از شنیدن دروغ های اطرافیان ، از دورویی ها ، از صحبتهای استادهای انقلاب و جمعیت هم اتاقی هام و منطقشون ، از آموزش چگونه پنهان کردن روابط مجردی در جلسه خواستگاری!
فکر میکنم که هیچ وقت هیچ وقت دلم نمیخواد برم بشینم سر چنین کلاس هایی
حتی تر!
از اینکه من روزه نمیگیرم و قراره یک ماه توی خوابگاه بدون نهار باشم چون قانون و شرع میگه در ماه مهمانی خدا تویی که نمیتونی روزه بگیری هم باید به پای بقیه بسوزی
از خیلی چیزا
و همچنان تحمل کردن و به روی خود نیاوردن :(

پ.ن : یادم نمیاد خاطره ی جشن روز دانشجو رو نوشتم یا نه اما الان اومدن دعوتمون کردن به جشن خوابگاه ها تا پاسی از شب! و معلومه که نمیرم.
کلا از همون موقع دیگه توی هیچ جشنی شرکت نکردم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها