1.تصور کن توی یه مسیر مستقیم داری با سرعت مناسب میری و کاری با هیچکس نداری ، نه فخرفروشی چیزهایی که داری رو به کسی میکنی نه از کمبودهات حرف میزنی
حالت با زندگی خودت خوبه و در جریانه
یهو یک نفر که اتفاقا بهش اعتماد داری از راه میرسه ، به غلط داستانت رو برای کسی که نباید تعریف میکنه طوری که تصور شه تو در یک مسیر پر از پستی و بلندی بودی و اتفاقا خودت انتخاب کردی که اونجا باشی . بعد وقتی میری با اون دوستت صحبت میکنی که چرا این کار رو کردی و اصلا داستان چی بود؟ میگه هر چی گفتم حق داشتم چون عصبانی بودم و تو هم من رو محاکمه نکن و به نوعی گمشو!
این اتفاق یکی از بدترین و مهلک ترین اتفاقات زندگی من بود که همین چند وقت پیش افتاد

2. حالا یه داستان دیگه بگم
من رو تصور کن که زندگی خوابگاهی دارم.با 4 تا ادم مختلف با فرهنگها و اخلاقیات مختلف زندگی میکنم. تیپ شخصیتیم به گونه ای هست که یک سری چارچوب ها و نظم هایی دارم.همون روز اول اونها رو با هر4تاشون در میون میذارم و اتفاقا چارچوبهای بقیه رو هم میپرسم که اگه کسی از چیزی خوشش نمیاد من با انجام اون کار اذیتش نکنم
توی سرمای استخوان سوز برای اینکه دوستان اذیت نشن میرم بیرون با تلفن صحبت میکنم ، وقتی میخوام کاری رو انجام بدم تک تک از بقیه اجازه میگیرم که اگه ناراحتن انجامش ندم.توی نظافت و سامان دهی اتاق همیشه جز اولین نفرهام و هیچوقت از خط قرمزهای کسی رد نمیشم
حالا چی میشه؟ دوستان برنامه ای میچینن که شبها به یک سری ویس های وقیح و بی ادبانه جهت فان و خوش گذرانی گوش بدن.من از این سرگرمیها متنفرم و ازشون خواهش میکنم که هرشب توی اون تایمی که من نیستم گوش بدن و قبول میکنن.یک شب که من حالم بده و سرم به شدت درد داره میام و میگم اگه میشه دیگه این یکی که تموم شد بعدی رو گوش ندید. جواب چی میگیرم؟ ما سه نفریم و تو اگه ناراحتی میتونی بری بیرون! 
البته که جواب میدم.میگم اینجا خوابگاست و اتاق جای استراحته.مهم نیست چند نفرین.هرکاری به جز استراحت میخواین انجام بدین که یکی دیگه رو اذیت میکنه شماها برید بیرون.یه امشب من حالم بد بود اومدم اتاق و اینه برخوردتون
 
3.فردی که توی اتاق با من از همه صمیمی تره ، روز بعدش من رو میکشه کنار و با گفتن جمله هایی از قبیل اینکه اونی که همیشه تو اتاق اذیت میشه تویی و خیلی دیگه حساسی و چرا فکر میکنی همیشه حق با توعه من رو میبره زیر رادیکال و اتتتتفاقا برچسب عصبانی رو به من میزنه!
چرا فکر میکنم حق با منه؟دوستان فحش و ناسزا جزء برخوردهای نرمال حساب میشه؟ایا من حق ندارم اعلام کنم از این چیزها خوشم نمیاد واقعا؟ اون سه تا نرمالن و من مشکل دار؟

4.دوستی رو در کنار خودمون داریم که دائما عصبانیه.وقتی امتحان داره فکر میکنه تقصیر ماست.وقتی از خواب بیدار میشه عصبانیه.وقتی زنگ میزنه به خانواده ش یک در میون قهر میکنه.وقتی ما میخندیم چنان با اخم بهمون نگاه میکنه که خندهه محو میشه
این دوستمون برای اینکه یک لحظه سهوا پای من میخوره به تختش شروع میکنه به داد و هوار! بدون اینکه قبلش اعتراض یا درخواستی کرده باشه.در برخورد اول افسار گسیختگی نشون میده

5. دوست عزیزی دارم که خیلی بهم نزدیکه و ربطی به خوابگاه نداره. اکثر مواقعی که من در چنین وضعیتهایی گیر کردم رهام کرده.طوری رفتار کرده که انگار هیچی اتفاق نیفتاده
بخصوص توی یکی از موارد که خیییلی انتظار حمایت داشتم نه تنها حمایت نکرد که گاهی اوقات فکر میکنم پشتمم خالی تر کرده(البته این داستانش جداست)

توی چندین ماه گذشته اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاده که زندگیمو از روند معمول خارج کرده و حالم رو گرفته حتی
هرقدر فکر میکنم ، هر چند ساعت که میشینم خارج از گود و بی طرفانه به داستانهام نگاه میکنم تقصیری نداشتم.کاری نکردم.بیخودی توی یک داستان گیر افتادم
و تقریبا توی هیچ کدوم از خودم اونطور که باید دفاع نکردم
هرچی فکر میکنم نمیتونم چارچوبها و انتظاراتم رو عوض کنم.اونا اشتباه نیستن.آدمهایی که سر راهم قرار گرفتن اشتباهن.واکنشهایی که باید نشون میدادم و ندادم اشتباه بوده.سکوت کردن و راضی بودن در برابر برآورده نشدن انتظاراتم اشتباه بوده. به کم قانع شدنم اشتباه بوده
ولی هنوز نتونستم به تصمیم درست و کاملی برسم که اجراییش کنم
اصلا از روند روانی این روزهام راضی نیستم.
یا خودم رو عوض میکنم که بعیده ، یا آدمهای اطرافم رو عوض میکنم که آسون و شدنیه ، یا  
پوف

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها