!…سه نقطه های دل لیمو...!



وقتی یکی از چشمم میفته دیگه هیچ راه برگشتی نداره
فکر نکنم بشه گفت کینه به دل میگیرم! آخه کارهایی که کرده برام رنگ میبازن اما دیگه اصلا نمیتونم دوستش داشته باشم
و دلم نمیخواد ببینمش
الان داشتم پستهای پیش نویس شده ی اخیرم رو میدیدم.21 دی یه پست نوشتم و انقدر عصبانی ام که الان با خوندنش دوباره همه اون احساس یادم اومد.
هم اتاقیم!
اصلا دیگه حوصله اش رو ندارم و دلم نمیخواد ببینمش اما متاسفانه مجبورم! دلیلش رو نمی نویسم
پوف
در کنار خوشی هاش ، بدی هم داره دیگه اینجا.
خودت خواستی تو بدیش باشی.
و چه روزهای بدی رو دارم میگذرونم این دو سه روزه.
روزهای قعر ، به جای تمام قله ها و خوشی های این چندماه
بی انگیزه ، بی حوصله ، خسته ، منزوی ، بنویسم بازم؟ولش کن

خدایا! بین این همه مخلوق همیشه یکی هست که داره عبادتت میکنه! می پرستدت

میدونم اگه قوانین ما آدمها رو واست در نظر بگیریم تلخه ببینی تا بهت نیاز دارن هستن و وقتی کارشون تموم شد فراموشت میکنن

اما باز بقیه هستن! همیشه میتونی گوشی برای شنیدنشون باشی

ما آدم ها چی؟ خودمونیم و یه دنیای کوچیک با تعداد کمی آدم صمیمی که بشه باهاشون گپ زد

اونام گاهی هستن گاهی نیستن

گاهی میبرنمون به اوج

گاهی از اون بالا رهامون میکنن و بووم! سقوط آزاد به سمت فرش

ما زمینی ایم.معمولی ایم.

نگو دل نبندیم و دل خوش نکنیم! سخته!  دور شدن از طبیعتمون که نشدنیه

گاهی یهو میبینیم میدان خالی خالیه و هیچکس نیست

مثلا شب از نیمه که گذشت

مثلا روز که سرد از عدم شد

اونجاها گاهی خودت هم نیستی! لج کردی با خودت و از گود خارج شدی و فقط تماشا می کنی

بیا بپذیریم

که گاهی خودمون هم واسه خودمون بدیم.


این پست رو 29 مرداد 97 ساعت 3 صبح نوشته بودم ولی منتشر نه.


وقتی یکی از چشمم میفته دیگه هیچ راه برگشتی نداره
فکر نکنم بشه گفت کینه به دل میگیرم! آخه کارهایی که کرده برام رنگ میبازن اما دیگه اصلا نمیتونم دوستش داشته باشم
و دلم نمیخواد ببینمش
الان داشتم پستهای پیش نویس شده ی اخیرم رو میدیدم.21 دی یه پست نوشتم و انقدر عصبانی ام که الان با خوندنش دوباره همه اون احساس یادم اومد.
هم اتاقیم!
اصلا دیگه حوصله اش رو ندارم و دلم نمیخواد ببینمش اما متاسفانه مجبورم! دلیلش رو نمی نویسم
پوف
در کنار خوشی هاش ، بدی هم داره دیگه اینجا.
خودت خواستی تو بدیش باشی.
و چه روزهای بدی رو دارم میگذرونم این دو سه روزه.
روزهای قعر ، به جای تمام قله ها و خوشی های این چندماه
بی انگیزه ، بی حوصله ، خسته ، منزوی ، بنویسم بازم؟ولش کن

انگار زندگیم یه رودخونه ست و سرعت حرکتش رو تنظیم کردن روی دور تند.
و من سبد! گرفتم دستم که نذارم هدر بره.لحظه لحظه اش رو ببلعم
همین دیروز بود که بابا و داداشم داشتن من رو میبردن تهران برای ثبت نام دانشگاه و تمام طول مسیر بغض کرده بودم و به روزهایی که خانواده ام رو کنارم نخواهم داشت فکر میکردم.
و وقتی رسیدم اونجا و تنها شدم انقدر همه چیز سریع و با هم اتفاق میفتاد که کنترلش از دستم خارج بود.حتی وقت نمیکردم بیام اینجا بنویسم
حالا دوباره فردا میرم به سمت دانشگاه.اما دیگه تنهایی.فقط یک بار با خانواده رفتم.بقیه ی رفت و برگشتها رو تنهایی طی کردم
بار اولی که میخواستم برگردم میترسیدم! استرس داشتم و حتی یکم دلواپس اون ارامش جزیی که توی خوابگاه واسه خودم ساخته بودم
اما اون اومدن ها به سمت خونه دیگه برام یه روند عادی شده
و امیدوارم فردا که دارم برمیگردم هم عادی باشه دیگه.دوست ندارم هربار با ضدحال از خونه خارج شم.و امیدوارم مادرم هم زودتر به این روند عادت کنه.دوست ندارم ناراحتیش رو ببینم
فندقم هم این دفعه که بیست روز کنارش بودم بهم وابسته شده . کاش میشد این یکیو با خودم ببرم :))
واسه خودم فقط لحظه ی خداحافظیش بده.اصلا اون تیکه رو خوشم نمیاد و حاضرم حتی انجامش ندم!! اما بقیه ش دیگه عادیه.کاملا عادی
و حس میکنم چه رفت و برگشت بیخودیه این دفعه.22 بهمن برم کِی برگردم؟!یک ماه دیگه.این همه راه
و اما نکته ی مهمش اینجاست که میخوام این ترم خیلی بیشتر از ترم قبل تلاش کنم.باید نتیجه هم خیلی خیلی بهتر شه.
بریم پرونده ی این ترم هم باز کنیم و بنویسیم :)

+نمیدونم چرا حس میکنم یه گَردِ بی حوصلگی ریختن روی فضای وبلاگها.کسی مثل قبل نمینویسه.یا اصلا نمینویسه.
تازه من یکی که به راحتی هم نمیتونم وارد پنل مدیریتم شم! باید حتما روشن کنم

از اول میدونستم قرار نیست برم اتوپیا!
اما الان خیلی دلسردترم
نسبت به چی؟فضای دانشگاه و هم کلاسی هام
با خودم فکر میکنم شهرهای دیگه و دانشگاه هایی که سطحشون پایین تره چطورن دیگه!
یه مکان و فضا که باید وقتی اونجایی حس کنی محیط اکادمیکه.حس کنی با کوچه و خیابون متفاوته و اکثریت تشنه ی علم و یادگیری ان
دو هفته ای که پایان ترم داشتیم انقدرررر از دیدن دانشگاه و کتابخونه لذت بردم.انقدر خوشم اومد که یه لحظه دلم خواست هر روز امتحان داشته باشم اما این تکاپو و تلاش و درس خوندن ها رو ببینم
هم کلاسی هام سطح علمی خوبی دارن.اما ادب ندارن!
بچه ان.بزرگ نشدن
کاااملا مشخصه بعضی هاشون اندازه یه بچه دوساله میفهمن.
در حدی که نمیدونن در مواجهه با استاد و توی فضای دانشگاه باید چطوری صحبت کنن.از چه کلماتی استفاده کنن
گاهی اوقات ، وقتی که شروع میکنن با استاد صحبت میکنن از اینکه من هم جز اون دانشجوهام خجالت میکشم!
یه سری دیگه رو که نگاه میکنی ، حس میکنی تا الان توی یه قفس بزرگ شدن و منتظر بودن که آزاد شن! و حالا بی حد و مرز هرکاری دلشون خواست بکنن
من مخالف سرگرمی های سالم و ارتباط ها و صمیمتهای سالم نیستم به هیچ وجه.چون خودم هم دارم
اما گاهی شعور و ادبی که توی خیابون میبینم از فضای دانشگاه بیشتره
دلسردم میکنه.هیچ میلی ندارم هر روز توی اون فضا باشم.
اما متوقفم نمیکنه.از اون طرف شور و انگیزه ای بهم میده که زودتر برسم به اهداف خودم.زودتر خودمو برسونم به اونجایی که حقمه.اونجایی که دلم پرمیکشه واسه لحظه به لحظه ش.با وجود تمام سختی هاش
شاید خیلی تند نوشتم.اما حس الانم دقیقا همینه
راستی ! فکر کنم دیگه ده روزی هست که خونه ام.خوبه:) خونه ست :) 
با 90% بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم هفته اول رو نریم سر کلاسها.(نه که از کلاسها فراری باشیم.با توجه به اینکه خود استادها هم هفته اول چیز خاصی ارائه نمیدن و از حذف و اضافه به بعد تدریس اصلی شروع میشه.الکی وقتمون رو تلف نکنیم) و ماهایی که خوابگاهی بودیم هم برنامه ریزیهامون رو واسه خونه مون کردیم.الان؟! دوستان قراره برن سرکلاس.
این هم مهم نیست.همشون حق انتخاب دارن.نوش جانشون.
من تا 20م قراره خونمون بمونم.فقط خوشحالم که از همین ترم اول فهمیدم نمیشه رو حرفهاشون حساب کرد
حالا اگه اعصابمو خورد کردن به وقتش منم از حق انتخابم استفاده میکنم (پلیدِ درونم فعاله الان :)) 

ساعت 6/5 صبح شنبه 29 دی آخرین امتحان
سالن مطالعه
یه حس گنگ
یه حال که میخوام زود تموم شه

ساعت دوازده و نیم
سلفم.امتحانم تموم شد.نمیدونم! نظر خاصی راجع بهش ندارم.میتونست سختترین امتحانم باشه
استاد ق دیروز نمره ها رو زد و به جز سه نفر به یه سریمون یه نمره داده :| بقیه رو هم انداخته. مریض

ساعت پنج عصر و مادر عزیز میم کنارم نشسته.چقدر خوب و مهربونه.چقدر دوستش دارم.
خداجون مرسی بابت دوستای خوبی که دارم

و امروز یکشنبه 1 بهمن ، دو روزه خونه ام و حس خوبیه.حس بودن میان خانواده.
خانواده ای که یک عضوش فعلا ازمون دوره . :)

پس فردا شب توی راه خونه ام
این در حالیه که اندک وسایلم رو از دیروز آماده کردم و توی کوله ی پایین تختم گذاشتم
و آخرین امتحانم شنبه ست ، سه جلد کتاب واقعا؟ :| خلاصه شده توی بیست صفحه ! زیبا نیست؟ :/
خوابم میاد.خسته ام.دلتنگم.دلتنگ شمال و جنوب! روی یک خط در حال رفت و آمدم
دوتا از هم اتاقی هام هم که خوابگاه هستن ، از ساعت نه شب خوابیدن!
#اندکی_صبر :|

آهنگ Angel by the wings رو دارم گوش میدم و میدونی این موزیک واسم یادآور چه زمانیه؟! سال کنکورم.آبان ماه. می رفتم توی حیاط قدم می زدم و این رو گوش می دادم و میگفتم یعنی میشه سال دیگه این موقع به چیزی که میخوام رسیده باشم؟! قول میدم دیگه فقط با آرامش درس بخونم.قول میدم وقتی موقعیت و جایگاهم توی زندگی رو پیدا کردم دیگه عجله نکنم.با اطمینان و آرامش پیش برم.
و توجیهم برای نگرانی های بی حد و اندازه اون زمانم این بود که الان بین زمین و آسمونم و هر لحظه غفلتم من رو از چیزی که می تونم باشم دور میکنه
و الآن؟ به چندتا از آرزوهام با هم رسیدم و خداروشکر.
اما انگار قولی که به خودم دادم رو گاهی فراموش می کنم.
الآن به خاطر آوردم.و میخوام دوباره بهش عمل کنم :)
سال قبل این موقع حتی تصورش هم نمیکردم یک سال بعد توی همچین موقعیتی باشم.همچین آدمی باشم.و اتفاقات جالب و هیجان انگیزی که واسم افتاد رخ بدن.همشون مثل یه داستانن به قول الف
خدای من هیچ تصوری از این شرایط نداشتم.میدونی یعنی چی؟! یعنی یه چیزی فراتر از رویا
شاید از بیرون یکی ببینه ساده باشه.اما سادگیش برای خودم و اونایی که در جریان زندگیم هستن به شدت عجیبه.
یه عجیبِ دوست داشتنی.
یه عجیبِ رنگی
یه سادگی که قراره ازش افسانه بسازیم.
یه سادگی که داره میشه کتاب داستانِ دوست داشتنیِ آینده.
یه زندگی که تقویمِ خاصِ خودش رو داره.
بخش عظیمی از این زیبایی ها رو مدیون میمِ عزیزم هستم و ازش ممنونم و قدرش رو میدونم.
خدایا مرسی.

داشتم واسه تولد بابام تبریک می نوشتم که بغض کردم و گریه ام گرفت.
به این فکر کردم که من چقدر این مرد رو دوست دارم.
به جای اینکه تولدش رو تبریک بگم ازش تشکر کردم که هوامونو داشته و داره.
خدا سایه ی همه ی پدرها و مادرها رو بالای سر فرزندهاشون نگه داره الهی :)

میدونی چی شد؟
درسته من حالم خیلی خیلی بدتر از بد بود ، اما حواسم به اون هم بود
رفیقمو میگم.
وقتی حال منو دید ، وقتی رنگ پریده ام رو دید خواست کل برنامه و زندگیش رو بذاره کنار و 300 کیلومتر رو بخاطر من طی کنه بیاد پیشم.
من هنوز هم حالم بد بود اون موقع ، اما خجالت کشیدم از خودم.از اینکه چرا تا وقتی یکی مثل اونو داری باید اجازه بدی اینطوری شی حتی.اصلا مگه میتونی؟
و امروز حال روحیم خوب اما جسمیم داغونه.
بین درد کشیدن ها و تنهایی از خودم مراقبت کردنهام به نگاه نگران تو فکر میکنم.به اینکه چقدر هوامو داری و چقدر خوشحالم دوستی مثل تو دارم.
هفت ساله که داری ثابت میکنی کسی شبیه تو نیست و نمیشه :)
من اگه تو این دنیا یه رفیق دارم اون تویی.

این ترم فارسی عمومی برداشتم و استادمون گفته باید هر هفته کتابی که مشخص میکنه رو بخونیم و راجع بهش صحبت کنیم
یعنی هفته ای یک کتاب!
و کتاب هفته ی اول "پیام گمگشته" از مارلو مورگان بود.
به نظرم ارزش خوندن داشت.لذت بردم و تلنگر خوبی بود
اگر هم عنوان براتون جالبه ، باید بگم که نام نهایی شخصیت اصلی داستان رو گذاشتن دو قلبی! یعنی کسی که از دنیای متفاوتی وارد دنیای دیگری شده و توانایی این رو داره که بدون قضاوت ، اون دنیای جدید رو هم در کنار قبلی دوست داشته باشه . !


بخاطر خاطره ی خاصی که توی بچگی با پدربزرگم داشتم این ویژگی برام نهادینه شده ؛ که توی ارتباطم با آدمها همیشه به این فکر میکنم که اگه این آدم مقابلم دو ساعت دیگه بمیره من کاری کردم یا حرفی زدم که الان در نبودش عذاب وجدان داشته باشم؟یا کاری هست که نکرده باشم و حرفی هست که نزده باشم و الان در نبودش حسرت بخورم؟!
ویژگی خوبیه به نظرم. اما تو رو شکننده و شاید حتی ضعیف میکنه
گاهی احمق به نظر میای
گاهی مهربون و بخشنده
وقتی ظرف ذهنم پر میشه ، دوست دارم به عکس قضیه فکر کنم! اگر خودم بمیرم چند نفر عذاب وجدان میگیرن یا حسرت میخورن؟!

شاید
فردا، هیچوقت نیاید و تو بی شک تاسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند ، یک آغوش، اما مشغولیت های زندگی، تو را از براوردن آخرین خواسته های آن ها بازداشتند.


به وقت روزی که دلم میخواست هم اتاقیم رو بکشم!! 
خواب بود و با خشم و انزجار نگاش میکردم
چرا؟!
چون دو شب متوالیه که با رفت و آمدهای نیمه شبش و سروصداهایی که ایجاد میکنه نمیذاره بخوابیم.
شب اول میم بهش تذکر داد
امروز صبح من کارم از تذکر گذشته بود و میخواستم واقعا سر به تنش نباشه!
دست خودم هم نبود اصلا.
این میزان خشم در من کاااملا بی سابقه بود
فقط شانس اورد که خواب بود!
امیدوارم یه موقعیت پیش بیاد و منطقی باهاش صحبت کنم که درک کنه زندگی جمعی یک سری محدودیتهایی داره
اگه هم پیش نیومد و دوباره تکرار شد دیگه مجبورم باهاش برخورد کنم.
چون امروز این همه خشم فقط درونی بود و در حد یک جمله ی خیلی خیلی کوتاه نمود بیرونی داشت.
و همچنین اتاق بغلی! یعنی چی هر شب مهمونی و بزن و برقص و مردم آزاری تا نیمه های شب؟
حالا این که خوبه.یهو صبح زووود یا ظهر یا اخر شب از اتاق اونی که توی اشپزخونه ست رو با فریاااد صدا میکنن مثلا! اینا چه موجوداتی ان :/

کتابی که این هفته خوندیم دختر رعیت بود
و طبق نظریه چندصدایی باختین بررسیش کردیم.خلاصه این نظریه میگه که کتابهایی ارزش ادبی دارن که نویسنده قصد القای جهت فکری خودش به مخاطب رو نداره و اجازه میده تمام شخصیت های داستان خط فکری خودشون رو آزادانه نشون بدن.قرار نیست ته همه ی داستانها خطوط فکری همسان بشن و
جالبه که کتابهایی که میخونیم رو با این نظریه بررسی کنیم
آخر این کتاب دختر رعیت من رو شوکه کرد.اصلا انتظار اون همه بی رحمی رو نداشتم اما کلا پایان خوبی داشت
و صدایی که برای من توی این کتاب خیلی خیلی پررنگ تر از ت و تاریخ و . بود صدای زن بود
اینکه زن توی این داستان فقط و فقط زن بود و حتی نگی کردنش هم کامل نبود اما در انتهای داستان انگار که به سمت پیشرفت قدم برداشت
راجع به سیستم ارباب رعیتی و شخصیت اصلی داستان ، صغری ، کنیزی در خانه ی ارباب!

بیش از نیمی از کتابش رو خوندم
بعد دیدم وقت ندارم و نمیرسم تا امروز تمومش کنم واسه همین فیلمش رو دیدم
به شدت غمگینم کرد. پر شدم از سیاهی.
این دیدی بود که من به این رمان خالدحسینی داشتم.
داستان دو پسر افغان ، امیر در نقش ارباب و حسن در نقش نوکر
حمله ی روسیه و بعد هم داستان طالبان که بدترین بخش داستان بود به نظرم
با این حال حتما ارزش خوندن داره.زیبایی ادبی خودش رو داشت


_ فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم ی است. هر گناه دیگری صورتِ دیگرِ ی است.

وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او یده ای. حق زنش را برای داشتن شوهر یده ای، همینطور حق بچه هایش را به داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست یده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را یده ای.

چیزی زشت تر از ی نیست. مردی که چیزی را بگیرد که حقش نیست، چه زندگی باشد و چه یک قرص نان.

_ آخر چطور من در برابرش کتاب گشوده ای بودم، حال آنکه خیلی وقت ها اصلا نمی دانستم توی کله اش چه می گذرد

این موضوع کمی لج آدم را در می آورد، اما یک جور آرامش هم می بخشد که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه می خواهی

_ من که بین بابا و ملاهای مدرسه گیر کرده بودم، رابطه ام با خدا معلوم نبود

_ همیشه داشتن و از دست دادن آزار دهنده تر از نداشتن از اول است.



میگن شب آرزوهاست.
هروقت میخوام دعا کنم یا آرزویی داشته باشم
اول از همه عزیزانم توی ذهنم رد میشن و واسه اونا دعا میکنم.بعد میرم سراغ خودم
اما الان اگه بخوام آرزویی واسه شخصِ خودم بکنم

آرزوم اینه گرهِ دنیایِ من به دنیایِ تو تا ابد کور بمونه.
آرزوم اینه مثلِ گذشته و مثلِ الان ، در آینده های خیلی دور هم پازلِ زندگیمون بدون همدیگه کامل نشه.
آرزوم اینه ، با من و تو تا تهِ دنیا.

ساعتهای آخریه که خوابگاهم.

وسایلم رو جمع کردم و آماده ی رفتنم.

خیلی نگران بودم که دوباره دارم با یک عالمه وسیله این مسیر رو تنهایی طی میکنم

اما رفتم سلف و دوتا عموی دوست داشتنی و مهربون رو دیدم.باهاشون احوالپرسی کردم و سال نو رو پیشاپیش بهشون تبریک گفتم و در عوض اونها هم یک عالمه حس خوب بهم دادن.و بعد هم عمو جیم بوفه ی دانشگاه.

برام عجیب بود که داشت از مرگ صحبت میکرد.گفتم دور از جون شما و گفت چرا؟مگه پیر و جوون میشناسه؟میبینی آدمها الان خوشحالن که عیده؟واسه من هرروز عیده.شبها که میخوام بخوابم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه

برگشتم خوابگاه.تنها بودم.بچه ها هر کدوم یه جایین.دو نفر رفتن، یکیشون کلاسه و یکی هم که معمولا نیستش

سرم درد میکرد میخواستم بخوابم اما تلاشم نتیجه نداد

اومدم روی پشت بام خوابگاه.دارم فکر میکنم چقدر اینجا دوست داشتنی تره وقتی نکات منفیش رو نمیبینی.وقتی تمرکزت روی نکات دوست داشتنیش باشه.وقتی انرژیت رو منحصر به خودت حفظ کنی

کاش میشد با آدمهای منفی تبادل انرژی نداشت

از این بالا دارم خوابگاهی های چمدون به دست رو میبینم.بعضیهاشون خیلی وسایلشون زیاده.باهاشون همزاد پنداری میکنم!!

من اشتباه کردم که ترمینال نزدیک دانشگاه بلیط نگرفتم.اخه قرار بود امروز هم بریم کلاس ولی دیروز تصمیم گرفتیم نریم. این ترمینال نزدیکه تایم حرکتش با من هماهنگ نبود.منم میخواستم پرواز کنم به سمت خونه!واسه همین دوساعت دیرترش رو یه ترمینال دیگه بلیط گرفتم.

الان خوبم.یه حس عجیب و باحال دارم

ترکیب نگرانی و شادی و دلتنگی

منم مثل عمو جیم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه.

24 ساعت دیگه فندقم رو بغل کردم و دارم باهاش بازی میکنم و صدای اعضای خانواده ام بهم آرامش میده.

و امان از دوری تو میم. کاش میشد تو هم با من بیای بریم.همتونو توی یک قاب داشته باشم .

چیکار کنیم؟ زندگیه دیگه


فیلم The room
ساخت 2015 و راجع به دختری که در 17 سالگی ربوده میشه و 7 سال جز یک اتاق کوچک جای دیگه ای رو نمیبینه
داستان بسیار جالبی داشت که من خوشم اومد.

(اگه بهش فکر نکنی اذیتت نمیکنه
if u dont mind it doesnt matter
تصمیم گرفتیم چون نمیدونیم چیو دوست داریم همه چیزو امتحان کنیم)

فیلم  closer
با بازی ناتالی پورتمن. راجع به برخورد چهار غریبه با هم و عکس العملهاشون

(وقتی برگشتم بهم حقیقت رو بگو
چرا ؟
چون بهش عادت کردم ، چون بدون اون ما یه حیوونیم)

فیلم mother . این شاااهکار بود.عالی بود.و به قول یکی از متنقدین فیلمی بود که لبه ی تیغ حرکت کرد.بعضیها حتی تا نیمه های فیلم هم نتونستن تحمل کنن و سینما رو ترک کردن.و بعضیها تا انتها و با لذت دیدن.
راستش فیلم برای من سنگین بود.بار ها اومدم بیخیالش شم اما نمیتونستم.حتی نمیتونستم لحظه ای فیلم رو متوقف کنم.عالی بود
اگه فیلم رو دیدید

این نقد رو هم حتتتتما بخونید 


(تو هیچوقت عاشق من نبودی.تو عاشق عشق من به خودت بودی)

احساس درماندگی میکنم
98 تا الان هیچ گونه حس خوب و لبخندی حتی واسم نداشته
نمیدونم برای حال بدم باید کیو نبخشم.نمیدونم باید براش چیکار کنم
دلم میخواد یه چیزی رو خراب کنم
یهو زد به سرم برای همیشه از اینجا خداحافظی کنم
اما الان این پست رو ننوشتم که بگم دارم میرم.نرفتم هنوز
اما اگه برم بی صدا میرم

سلام بچه ها
خیلی وقته کامنتی بینمون رد و بدل نشده
اما وقتی میبینم اون قلب پایین پست ها عددش هی بیشتر میشه میلم به نوشتن باقی میمونه
من خوبم.روزهای عجیب یا بهتره بگم دوران عجیبی از زندگیم رو طی میکنم که در حال حاضر خودم هم نمیدونم قراره چی بشه.بگذریم
کامنتهای این پست بازه.
بنویسید برام ؛) هرچی دوست دارید.هرطور دوست دارید
شناس ، ناشناس ، انتقاد ، پیشنهاد.هرچی

interstellar
این که اصلا نیاز نیست چیزی راجع بهش بگم.خودتون میدونید :))
+قانون مورفی نمیگه قراره چیز بدی اتفاق بیفته
+میگه چیزی که بتونه اتفاق بیفته ، اتفاق هم میفته
+صداقت تمام عیار ایمن ترین راه برقراری ارتباط با موجوداتی که دارای احساس هستند نیست
(_ما اون مسئله ها رو صدها بار امتحان کردیم
+کافیه فقط یه دفعه کار کنه)
+عشق تنها چیزیه که از بعد زمان و مکان فراتره و ما میتونیم حسش کنیم شاید باید بهش اعتماد کنیم حتی اگه هنوز درکش نمیکنیم


فیلمِ بدون تعهد
کمدی بود.فقط دیدمش اما پیشنهاد نمیدم اصلا

+تو قلب بزرگی داری سعی کن نگهش داری
+ما هیچوقت نمیفهمیم چطوری عاشق میشیم

بانو سین عزیز دعوتم کرده به چالشی که راستش هنوز نمیدونم شروع کننده ی اصلیش کی بوده اما جریان اینه که باید یه روزی از روزهای آینده ات رو تصور کنی و بنویسی!
خب من میخوام برگردم به آینده در گذشته. چطوری؟! 
یه بار رادیوبلاگی ها یه چالش برگزار کرد. که فلان اهنگ رو گوش کنید و هرچی اومد به ذهنتون بنویسید
راستش توی اون چالش با یه حس خیییلییی عجیب شرکت کردم و مدتها به متنی که نوشته بودم فکر میکردم و اهنگش رو هم واسه خودم میخوندم.چون واقعا خیییلییی یهویی اون داستان به ذهنم رسیده بود و فقط تند تند نوشته بودم !
حتی اون پست رو یکم شاخ و برگ دادم و pdfش رو واسه خودم نگه داشتم
و چی شد به نظرتون؟! 
19 مهرماه 97 توی اون چالش شرکت کردم و 30 آبان یعنی تقریبا 40 روز بعدش اون پست برای من به طور واقعی اتفاق افتاد !

پست رو بخونید 

روی نامه نوشته شده بود ! 
بله.همون که حدس میزنید. عنوانِ پست
میبینی؟! من آینده ام رو ناخوآگاه دیدم.پیش از اتفاق افتادن تجربش کردم و چه تجربه جذاب و به یاد موندنی ای!
روزی که اون پست رو نوشتم هییییچ حدسی راجع به محتوای نامه نمیزدم چون تصوری از اون بخشِ زندگیم نداشتم.در واقع ترجیح میدادم به اون بخش فکر نکنم که به تصور برسه !

و اما حالا باید بگم تصور من از آینده های دور و نزدیکم دیگه فقط رفیق همیشگیمه ؛) اینکه تو باشی و تو باشی و تو باشی .

دلم میخواد 98 واسم تکمیل کننده ی 97 باشه
97 واااقعا برام مفید بود.خیلی از خودم راضی بودم.توی تمام زندگیم اولین سالی بود که با پایانش انقدر حس رضایتمندی واقعی داشتم. چون 97 رو زندگی کردم! و خیلی تجربه های جدید و باحال داشتم
و حالا با تمااام وجودم دوست دارم 98 مهر تایید اون اتفاقها و برنامه ها باشه و هیجانش رو تکمیل کنه
در واقع 19 سالگیم ، سنیه که سال ها بعد ازش به عنوان نقطه عطف زندگیم یاد خواهم کرد 
و امروز با پایانش واقعا احساس متولد شدن و تازگی میکنم! 
خلاصه که سلام بیست سالگی! حتی سلام دهه ی جدیدم! با آغوش باز و دلی سرشار از امید و آرزوهای بزرگ به سمتت اومدم و تو هم بیا شروع درخشانی باش!

از عیدم استفاده مفید نکردم!
چون مهمون و مهمونی اجازه نداد.چون تنبلی اجازه نداد!
دانشجوی شهر دور که باشی وقتی برمیگردی خونه یکم زمان میبره تا به محیط و فضا عادت کنی ، و من به محض اینکه دوباره حس کردم خونه خودمم شروع کردم سه چهار روزی اون درسهای مورد نظرم که البته ربطی هم به دانشگاه نداشت رو خوندم و شلوغی ها شروع شد! 
شب تا دیر وقت بیدار بودنها همانا و صبح تا ظهر هم خواب موندن ها همان!
سیستم بدنم کلا بهم ریخته
از طرفی هم چون پیش خانواده نبودی ، وقتی برمیگردی دلت نمیاد بهشون نه بگی! و این میشه که دیگه کلا آدم خودت نیستی
حالا با فکر به اینکه چند روز دیگه دوباره میرم و هنوز هیچ کدوم از کارهای مد نظرم رو انجام ندادم یا به اتمام نرسوندم نگران میشم. 
باید زودتر دست به کار شم و حداقل ذهنم رو راضی کنم
بلیط هم که به موقع گیرم نیومد و به کلاسهای اولیه نمیرسم
امروز هم که 13 به دره! و من در خانه به سر میبرم.هوای ابری و بارونی و سرررد دست و پای ما رو بسته بود که البته من همینو میخواستم! خونه موندن و این آرامش و وقت آزاد .
بقیش واسه بعدا

این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعا
تمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا

امروز جمعه ست . در حالی که فردا میانترم دارم
دلم برای خونه تنگ شده
هوا این روزها خیلی خوبه و دوست ندارم تو اتاقم بمونم اما چه میشه کرد که شلوغی برنامه و سنگینی درسها اجازه بیرون رفتن نمیدن
تا یکم به خودت بیای روز تموم شده
شب هم که میرم سر کار :d :)))
ولی کلا روزهای باحالیه
بهار قشنگیه.دوستش دارم
هرجا رو نگاه میکنی سبزه ، زرده ، صورتیه ، و رنگارنگه *_*
و حتی احساس روزهای کنکورم رو هم دارم.منتظرم ببینم این مرحله از زندگی چی برام داره .
دوست دارم یه تایمی توی برنامه ام بذارم و برم بدوم.تو این هوا میچسبه :)

این مدتی که یکم بیشتر تو خوابگاه ها و اتاق ها میچرخم بخاطر کارم ، پدیده های عجیبی دیدم!
واقعا که چی تو این خوابگاه ها نمیگذره .
آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه
یکی از همکلاسی هام که دیگه امشب عکس صورت خونیشو فرستاده تو گروه و گفته اون دختره نهایتا کتکم زد :| 
کاملا هم مشخص بود که پوویدون آیوداین هستا :/ :))

خب بیا امروز هم ثبت کنیم
به تاریخ دومین باری که توی زندگیم در جایگاه یک دانش اموز یا دانشجو استاد (معلم) باهام بد برخورد کرد.
یکی دوم راهنمایی.یکی الان
شگفتا به ادب ، فرهنگ و شعورشون. حیف لقب استاد که به اینا میدن.و بیچاره استادهای عزیزی که توی گروه اینها قرار میگیرن
و دارم به این هم فکر میکنم که حتی اگه این درس رو بیفتم هم برام مهم نیست.تا ترم آخر و تا وقتی مجبور نشم برنمیدارم


روزی که از این خراب شده برم حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم.به تعداد رقم های سنم هم حتی دلخوشی ندارم ازتون


همیشه که به خوشی نیست
زندگی شبهای غم هم داره . تنهایی . غربت
میون یک جهان ، خودت رو بیگانه دیدن 
حتی زخم خوردن از نزدیکانت
و بعضی شبهاش. وقتی دیگه هیشکی نیست

و در این لحظه سردمه . هوا خوبه ها ولی من سردمه و اتفاقا عمدا دارم پست می نویسم که یادم بمونه
راستی برای اولین بار توی عمرم سرگیجه ی واقعی رو تجربه کردم.وقتی حتی با بستن چشمهات هم همه چیز میچرخن و میچرخن
همه چیز تو ذهنمه و هیچی نیستو جمله اخری که میتونم بنویسم خطاب به مادرمه که خوشحالم الان منو نمیبینی.


دیشب خواب سیل دیدم
خواب دیدم مادرم کنار فروشگاهی که ازش خرید میکنیم با وسایل زندگیمون نشسته و من سمت مخالفش اون طرف فلکه ام
هر چی تلاش میکردم بهش برسم شدت بارون بیشتر میشد
اون در آرامش بود اما من آشوب بودم
از خواب پریدم و دیگه نخوابیدم که نفهمم چی میشه

حالا کمتر از 24 ساعت از خوابم گذشته و یه طوفان به بزرگیِ بزرگترین طوفان جهان توی زندگیم جریان داره

به قول دکتر چاوشی فقط با کارها و آدمها و چیزهایی موافق باشید که واستون و واسشون یه "وای آره"ی بزرگ باشید
با تکنیکی که روی سلولهام ثبت شده حالا دارم به خیلی چیزها نه میگم چون واسشون وای آره نیستم!
در واقع میگه شما توی چیزی موفقید که شوقتون هنگام انجام دادنش زیاد باشه
یا مهمترین مثالی که خودشون روش کار کرده بودن میگفت که شما توی رابطه ای موفقید که هردوتون پاسختون به پرسش اینکه آیا توی رابطه باشید؟ (وای آره) ست

امروز به درخواست دوستم واسه رفتن به نمایشگاه کتاب نه گفتم چون طبق برنامه ام نبود و اگه میرفتم کارهام میموند. وای اره ی درونم خاموش بود
یا از میم نخواستم واسم وقت بذاره چون اون خودش واسه بودن با من ، وای آره نبود.
و الان یه "وای آره"ی اساسی واسه یه لیوان چای روی پشت بومم که حالمو عوض کنه و کسل بودن ناشی از خوابمو از بین ببره و بیام بشینم درس بخونم که میانترم اون درس سخته که تنها درسیه که تا حالا نخوندمش از رگ گردن به ما نزدیکتره .
شب هم با دوستم الف قرار گذاشتم بریم گپ بزنیم.البته اگه برنامم عوض نشه :)

قبلا نه گفتن برام خیلی سخت بود حتی به غریبه ها
از وقتی که از آغوش گرم و پر مهر ؛) خانواده جدا شدم عادت کردم به راحتی در مقابل غریبه ها نه بگم.مثلا دختر خوابگاه بغلی یا همکلاسی یا یا 
اما همچنان نه گفتن به دوستهام بخصوص صمیمی ها یکککم برام سخت بود.میگفتما اما عذاب وجدان داشتم یا یه جوری نه میگفتم که طرف بهش برنخوره :))
الان یکی از دوستهای خوابگاهیم که خیلی هم خوبه اومد اتاقم.میگه لیمو یه چیزی میخوام
میگم چی 
میگم شلوار مشکی چسب! و به چوب لباسی من و شلوارم نگاه میکنه
من هم گفتم اخه یه چیز سختی میخوای! من روی این چیزها حساسم
گفت ازش مراقبت میکنما
گفتم نه!
فکر کنم ناراحت شد اما کاری نمیتونستم انجام بدم واسش:/

حیف که نمیشه همه ی آدمهای مهم زندگیت رو یه جا داشته باشی و دسترسی به نیازهامون سخت میشه وگرنه با مجازی کات فور اور میشدم :d
دارم فکر میکنم چرا آدمها از پشت اسکرین و توی مجازی با هم مهربونترن؟! چرا وقتی توی واقعیت روبروی هم قرار میگیرن خبری از اون شور و علاقه نیست؟
من از آدمهای گرم و پر انرژی و صمیمی خوشم میاد و به جاش تمایلی برای نزدیک شدن به آدمهای خنثی ندارم.حتی گاهی خودم هم خنثی میشم و راضی هم نیستم اما طبیعت همیشگیم این نیست.توی یه جمع هایی ترجیح میدم ساکت باشم وگرنه .

پستهام جدیدا شبیه توییت شدن اما خودمو قانع میکنم که بلاگم ظرفیتش زیاده و همچنان همینجا مینویسم و توییتر نصب نمیکنم :)))

ما در کلاس خود دانشجوهایی داریم که دروس ترم اول را در دبیرستان ، دروس ترم دوم را ترم اول و حال که در اواخر ترم دوم به سر میبریم در حال مطالعه ی دروس ترم 3 و 4 هستند.
همچین دانشجوهای پیش خوانی !
آدم هرقدر هم تلاش کنه و موفق باشه اینا رو که میبینه احساس پوچی میکنه :)) که چخبره بابا 

مثلا الانی که من در حال خوندن واسه میانترم هفته ی بعدم و فکر میکنم چقدر دانشجوی خوب و به فکری هستم ، اونا دارن واسه میانترم ترم بعدی آماده میشن :دی


وقتی میخوای کسی رو ببخشی اما نمیتونی ، ازش دور شو
به خودت فرصت بده
شاید حتی به اون
این یکی از دورترین راه هاییه که واسه بخشیدن یکی به ذهنم میرسه.وقتی اوضاع دیگه خوب نیست
وقتی خودت خوب نیستی 
نمیدونم.حداقل میدونم که در این لحظه دیگه با صحبت کردن واسم حل نمیشد.
درک نمیکنم یه چیزایی رو. دلیلشونو.انگیزه ی پشتشون رو
اینکه بخوایم به یه حسی برسیم اما به چه قیمتی؟
اینکه گاهی فقط و فقط به خودمون فکر کنیم قشنگ نیست .

سرم گیج میرفت . جلومو نمیدیدم 
میلرزیدم 
از درون تهی میشدم
درد داشتم
به زور خودم رو رسوندم طبقه دوم و دیدم هم اتاقیم خوابه.اون یکی هم نیست
پیام دادم به دوستم که بیا کمکم کن
نبود
کارت دانجشویی و بانکیمو برداشتم خودم تنها برم
احساس غربت و تنهایی حالم رو بدتر میکرد.احساس اینکه چی و کی میتونه منو دوباره نترسونه؟بخندونه؟
اما اخه ساعت 11 شب باید میرفتم به کی میگفتم که بذارن از خوابگاه برم بیرون و درمانگاه؟
اون دختره که مددکاره منو توی راه دید و باهام اومد
تا حالا هیچ وقت تو زندگیم سرم نزده بودم! تجربه شد
حتی تجربه ی آمبولانس!
یا با مانتوشلوار شب رو خوابیدن
 یه آدم مریض و ضعیف .چیزی که هیچ وقت دلم نمیخواست باشم.این دفعه نتونستم خودم رو کنترل کنم .
گذشت 
الان وضعیت نرمالی دارم و ساعتها از اون جریان گذشته
بهتر میشم
خوب میشم
مامانم نباید بفهمه! کاش بهم زنگ نزنه

باهاش چیکار کردم؟!
انقدر مریض شدم و رفتم دکتر و سرم و امپول و قرص آزاد خریدم که 90%ش رو پیشاپیش خرج کردم !
مرسی کائنات :/ با حس خوبی که دادی

دو روزه کلاسهامو نرفتم و بدجوری مریضم.الان نسبت به دیروز خوبم مثلا
نمیدونم چه بلایی سر سیستم ایمنیم اومده
کاش زود خوب شمباید بیشتر مراقب خودم باشم که دیگه مریض نشم


عصر جمعه در حال درس خوندن و استفاده از ته مونده های انرژیم میدونی یهو چی یادم اومد؟!
تمام روزهایی که با شوق من زودتر رسیدم و کل تئاتر شهر رو زیر نظر گذروندم که پیداش کنم!
اینکه هر آدمی از کنارم میگذشت یه لبخند گنده روی لب من میدید و بس
این اواخر حس میکردم میاد یه جا قایم میشه منو زیر نظر میگیره :]]
درسته هربار شوخی میکنم که دیگه از این به بعد زود نمیرم اما مطمئنم که بازم زودتر از اون میرسم. 
راستش عمدا زودتر میرسم که این حس قشنگ رو از خودم نگیرم :)
دفعه آخری که ازم پرسید رسیدی؟! گفتم نه که عجله نکنه و بیشتر اون حسم رو ذخیره کنم ! پنج دقیقه بعدش بهش گفتم رسیدم!
الان دلم تنگ شده واسه اون حس .

تنها روی پشت بومی که فقط آسمون ازش دیده میشه نشستم دارم نهار میخورم
خوابم میاد
و دارم فکر میکنم که بعد از نهارم برم بخوابم یا درسمو ادامه بدم
بیدار بودنم باعث افزایش یک نمره بشه مثلا . خوابیدنم باعث لذت آنیم شه
اما مگه اون نمرهه قراره کوه رو جا به جا کنه؟
من که به رفتن به نمایشگاه کتاب و خونه دوستم و ملاقاتشون نه گفتم
به خوابم نه نگم دیگه
به درک که قرار نیست زود تموم شی مرورت کنم :/ بعضی وقتها مثل الان ازتون متنفرم که هنوز تخصصی نشدید

*عنوان هم ربطی به پست نداشت!

هوا خیلی خوبه و در اتاقمونو باز گذاشتیم
از اتاق بغلی صدا میاد
پدری که نگران دخترشه چرا این اخر هفته خونه نرفته
و من ناخواسته میشنوم که به پدرش میگه فردا صبح میانترم دارم!
فردا پنج شنبه ست.تعطیله
همینطوری هی قسم میخوره که خوابگاهم و میتونید تماس بگیرید بپرسید
و بعد از تماسش همچنان داره صداش میاد که لباس انتخاب میکنه واسه فردا که بپوشه

خستم حتی از شنیدن دروغ های اطرافیان ، از دورویی ها ، از صحبتهای استادهای انقلاب و جمعیت هم اتاقی هام و منطقشون ، از آموزش چگونه پنهان کردن روابط مجردی در جلسه خواستگاری!
فکر میکنم که هیچ وقت هیچ وقت دلم نمیخواد برم بشینم سر چنین کلاس هایی
حتی تر!
از اینکه من روزه نمیگیرم و قراره یک ماه توی خوابگاه بدون نهار باشم چون قانون و شرع میگه در ماه مهمانی خدا تویی که نمیتونی روزه بگیری هم باید به پای بقیه بسوزی
از خیلی چیزا
و همچنان تحمل کردن و به روی خود نیاوردن :(

پ.ن : یادم نمیاد خاطره ی جشن روز دانشجو رو نوشتم یا نه اما الان اومدن دعوتمون کردن به جشن خوابگاه ها تا پاسی از شب! و معلومه که نمیرم.
کلا از همون موقع دیگه توی هیچ جشنی شرکت نکردم

خب خب !
پس از تلاش فراوان واسه امتحان فردا و امید به رهایی از استرسش ظهر فهمیدیم که تاریخش عوض شد و افتاد واسه شنبه . 
من خیلی دوست داشتم فردا باشه.
خیلی هم خوندم و از خوندنش لذت بردم اما نشد
بگذریم
الان اومدم روی پشت بوم ، ساعت یازده و نیم شبه و هوا عالیه .
بساط چای هم آوردم :)) یه ذره خلوت کنیم 
سینوهه بخونیم و آهنگ گوش بدیم

قرار بود دیشب بیام یه پست از کتاب هااا و فیلمهایی که توی این مدت اخیر خوندم بنویسم که اونقدر خسته شدم که بیهوش شدم .
امروز هم از صبح کلاس بودم تا عصر و بعدش هم با بچه ها رفتیم سایت درس خوندیم تاا هشت و نیم و بعد هم که اومدم خوابگاه شام خوردم و دوباره نشستم به درس خوندن
الان انرژیم تههه کشیده.ذهنم نمیکشه انگار
اما تا یازده باید برم کارمو انجام بدم
امیدوارم بعدش انرژیم برگشته باشه یکم دیگه بخونم
این میانترمه از سرم به خیر و خوشی! بگذره یه نفس راحت بکشم بعد از ظهرش و کلی استراحت کنم .
پست کتاب نوشتن اینجا هم پیشکش!


داشتم میرفتم . سه تا دختره روبروم بودن. 
یکیشون هی نگام میکرد میگفت غزل! غزل!
من هم به روی خودم نمیاوردم
دیدم همچنان ادامه میده به قوت قبل! برگشتم دیدم پشت سرم کسی نیست
گفتم شما با منی؟ گفت اره مگه اسمت غزل نبود؟
گفتم نه ! 
گفت ولی خیلی بهت میاد :||

هیچ آدمی قرار نیست همراه همیشگی تو باشه تو دنیا 
این یه امر کاملا بدیهی و منطقیه و باید بپذیریمش
باید یه بخشهایی از خودمونو همیشه واسه خودمون نگه داریم واسه اون روزهای تنهایی مطلق
یه بخشهای باحال و حال خوب کن! :)
اتفاقا حقیقت تلخی نیست.جالبه
همه مون گاهی نیاز داریم توی دنیای خودمون سیر کنیم بدون اینکه کسی باشه

داشتم باهاش خداحافظی میکردم که گفت ببین ! من وقتی حالم بد میشه میرم
خوب که میشم برمیگردم حال خوبمو با تو تقسیم میکنم

نمیدونه تماسم که قطع شد نشستم با این جمله اش گریه کردم و قربون صدقه اش رفتم و تو خیالم باهاش حرف زدم که یه روزی همه ی اینها رو برات جبران میکنم

سالن مطالعه ام و روی دیوار روبروییم نوشته خدایا کمکم کن کامل بگیرم !!
با دیدنش لبخند زدم ، خب منم بدم نمیاد دیگه :))) کیه که بدش بیاد اصن

نشستم دارم این درس حفظی رو با لذت آمیخته با تشویش و استرس میخونم
به نمونه هایی که جمع کردم و از شیراز آوردم فکر میکنم.دیروز رفتم سراغشون دسته بندیشون کنم و ببرم تحویل بدم که دیدم همشون پودر شدن! ته ظرفم پودرهای سیاه بود فقط . 
و برای اولین بار برچسب بی مسئولیتی به خودم زدم که واقعا هم همین بود.خیلی سرسری گرفتمشون و کارمو درست انجام ندادم. هر چی بود تهش به زووور و با اعصاب خوردی و حتی بغض به ده تا رسوندمشون و فقط امیدوارم استادم ازم قبول کنه دیگه.حتما براش توضیح میدم که چی شده.
خیییلیییی وقته دارم تلاش میکنم که خودم رو از استرس امتحان جداااا کنم و انقدر زمان های آزمون و امتحان این مدلی نشم.این باگ زندگی منه که عاشق درس خوندنم و همونقدر از امتحان دادن متنفرم.چنان احساس سنگینی روی قلبم ایجاد میشه که انگار میخوام خفه شم :))) چخبره بابا.
بالاخره هرکسی توی کنترل یه بخشی از زندگیش مشکل داره و منم با این.
اما حلش میکنم و پیشرفتم رو اینجا مینویسم ؛)

به اینم فکر میکنم که گاهی شرایط باعث میشه کاملا یادم بره چقدر رشته مو دوست دارم

بابام برام یه فیلم 7 دقیقه ای از حیاط خونه مون فرستاده .
هفت دقیقه ایستاده و از رعد و برق و تگرگ و بارون فیلم گرفته
قبل از دانلود شدن فیلم با خودم گفتم بیا هفت دقیقه بریم خونه ببینیم چخبره!
حین دیدنش یاد سوال میم افتادم که تو دلت واسه خونتون تنگ نمیشه؟
و جواب بی رحمانه ی منفی خودم
گفتم دلم واسه خانواده ام تنگ میشه اما واسه خونه نه.
و الان با دیدن این فیلم به یاد تمام 19 سالی که توی اون فضا زندگی کردم افتادم
روزهای بچگی و بازی هام با داداشم
مهد رفتن و مدرسه رفتنهام
از دست دادن دوتا پدربزرگم
عاشق شدنم هم حتی توی اون خونه بود . 
توی اون خونه من بزرگ شدم به معنای واقعی کلمه .
یه روزایی از ته دل شاد بودم و یه روزایی واقعا غمگین
یه روزهایی حتی از اونجا خسته شدم و دلم خواسته بذارم و برم
توی باغچه ها گل کاشتم ، سبزی کاشتم ، درختها رو آب دادم و حتی میوه ها رو قبل از اینکه کامل برسن چیدم و خوردم
من توی حیاط اون خونه می نشستم و واسه میم شعر مینوشتم ، متن می نوشتم
همونجا ورزش میکردم و میرقصیدم و درس میخوندم
اونجا زندگی کردم.شکل گرفتم.تصمیمهای بزرگ بزرگ گرفتم
عید که خونه بودم ، هر جا قدم میزدم یاد تمام اون روزها میفتادم .
خونه ی قشنگ و آرامش بخشم نمیدونم چرا دلم برات تنگ نمیشه در حالی که تو هیچوقت با من بد نشدی! و همیشه پناهم بودی
اینو بدون من عمیقا دلم میخواد همیشه حس کنم هستی و میتونم بهت سر بزنم



قرار بود امروز یه پست خیلی خوب راجع به خودم بنویسم اما هرکاری میکنم ذهنم متمرکز نمیشه.
دیشب که به نوشتنش فکر میکردم ناخوداگاه جمله ها توی ذهنم مرتب میشدن و میتونست یه پست بداهه باشه . حیف که ننوشتمش
اما گردونه رو میچرخونم و مینویسم از شخصی که هیچ گونه ادب و فرهنگی نداره و روی اعصابمه
از کسی که بدون هیچ دلیلی دمپایی رو عمدا پرت کرد و خورد توی پیشونی من!! بله دقیقا از چنین رفتار زشتی در قرن 21م حرف میزنم
و من فقط نگاش کردم !! در حد و شان خودم نمیدیدم بخوام حتی باهاش حرف بزنم
و اون چیکار کرده؟ نه تنها یه عذرخواهی ساده نکرده که قهر هم کرده!!!!!!
حتی در حالی که دارم پست رو مینویسم خجالت میکشم از اینجا و مخاطبهایی که قراره بخوننش اما نیاز دارم بنویسم بلکه یکم از حس انزجارم کم کنه
نمیتونم تصور کنم که انسان به ظاهر بالغی ساده ترین اصول تعامل رو بلد نباشه و شبیه موجوداتی عمل کنه که فقط غریزه دارن .
نمیتونم باور کنم چنین رفتاری باهام بشه و من نه که نتونم ، بلکه نخوام واکنشی نشون بدم

تفکر گزینشیم نمیذاره سفیدی های اینجا رو ببینم و هرروز به تعداد سیاه هاش افزوده میشه و منم که کَنده میشم و دلم میخواد برم و برم و برم . 

میدونی چی شد که ترسیدم؟
داشتم برمیگشتم اتاق که به سرم زد برم پشت بوم و افتاب بگیرم!
اره دقیقا 2 بعد از ظهر زیر همچین تابشی
یهو فکرم رفت به سال دیگه . 1399 یا 2020! من وااااااقعا نمیدونم سال دیگه همچین روزی کجام!! چیکار میکنم و .
این برهه از زندگیم دقیقا همینقدر نامشخصه 
حتی مثل کنکوری بودن هم نیست.فراتره. این ترسناک نیست؟
چیزای ترسناک هم که هیجان انگیزن!
ببین! واقعا نمیدونما ! اصلا نمیتونم حدس بزنم حتی :|
nothing else to say

اینجایی که من الان هستم ، پرررررر از چمن و سبزه ست
پر از یاسه . صبح ، ظهر و عصر و هر لحظه عطر یاس توی مشامم میپیچه
صدای گنجشکها و حتی بلبلها رو دائم میشنوی
صدای کلاغ ها دم صبح
یک عالمه سگ و گربه های خوشگل و باحالی که ازت نمیترسن و میذارن نازشون کنی
درخت های میوه ای که میتونی بری سراغشون و لذت ببری
سکوت و آرامش طبیعت اینجا موج میزنه
مثل جنگل های توی داستان های بچگیمون یا عکس های اینستاگرامی که هرروز لایک میکنیم و فقط چون ایران نیست ، آرزو میکنیم کاش اونجا بودیم
من الان توی همچین فضایی ام و هر وقت از این چهاردیواری میرم بیرون به مناظر نگاه میکنم و تک لبخندی میزنم که به به چقدر اینجا قشنگه . 
واقعا همچین فضایی توی حالت بی تاثیر نیست و نمیتونی انکارش کنی
اینجا بهشته اما حال ما همیشه بهشت نیست و همون روند سینوسیِ طبیعی همیشگیش رو طی میکنه
میدونی چیه؟اون فیلمه که توش داستان تعریف میکنه و تهش میگه "کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود کیه!!" اینجا تبدیل به این میشه که دلت باید خوش باشه وگرنه آسمون همه جا یه رنگه.


میم گفت بهش فکر نکن اما من خیلی فکر و ذهنم درگیرش شده
درگیر اینکه اگه یک سال قبل اون جسارت و نترس بودنم رو نداشتم ، اگه ادم اهل ریسکی نبودم الان هم اینجا و این نقطه از زندگیم نبودم و راه پیش روم انقدر قشنگ نبود شاید
و امروز چیکار کردم؟ در جواب به یک موقعیت جالب احتمالی ترسیدم.مردد شدم و با کوچکترین سیگنال منفی پا پس کشیدم
کجاست اون بخش جسور درونم؟چرا اینطوری شدم آخه
من باید این موقعیت رو تجربه کنم.باااید
اما فکر نمیکنم سراغ همین یکی برم.منتظر بعدی میمونم :/ و واقعا برات متاسفم خودم! چه کاری بود کردی؟

پنج روزه که هم اتاقی هام رفتن خونه هاشون و من خوابگاه موندم چون هم راهم دوره هم اینکه میدونستم اگر بعد از دو ماه برم خونه اونقدر همه چیز تازه هست و اونقدر دلم تنگ شده که درس نخونم! لذا تصمیمم بر این شد که همینجا بمونم و منم که عاشق داشتن فضای خصوصی . این روزا دارم از تنهاییم توی اتاق لذت فراوان میبرم!
یه چیزی هم که کشف کردم اینه که خوابگاهمون علاوه بر اتاق دونفره ، اتاق یک نفره هم داره.یعنی ممکنه به بچه های لیسانس هم تعلق بگیره؟! آخه دختری که من توی اون اتاقه دیدم هم لیسانس بود :|  ولی از طرفی هم دلم نمیخواد پول بیشتری برای خوابگاه بدم مگر از جیب خودم :))) :| 
باید این روزا درس بخونم دیگه .
هیچی دیگه خبری نیست فعلا

اهان اهان.یه ایده ی جذاب برای مرحله ی جدیدی از زندگی که شاید به زودی منتظرمون باشه به ذهنم رسیده و خیلی باحاله.قلبم میتپه برای عملی شدنش راستش! کاش بشه *_*

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
(هوشنگ ابتهاج)

آخرین لحظه های سالم بودن گوشیمه و کجام؟! تو خیابونی که حتی اسمش هم نمیدونم.عینکم رو زدم روی چشمام و یواشکی اشک میریزم
در به در دنبال یه جا که گوشیم رو درست کنه و بدشناسی خورد به همین تعطیلات
به معنای واقعی کلمه احساس تنهایی و بی پناهی کردم امروز
وقتی که رفتم توی مغازه و پول تعمیر گوشیم از موجودی حسابم بیشتر شد و هیچ دسترسی به خانواده ام نداشتم و حتی دلم نمیخواست زنگ بزنم بگم پولم کمه
وقتی توی تاکسی اون مرد آشغال کناریم عمدا دستش رو میاورد سمت من و حین ترمز گرفتن های ماشین من مجبور بودم خودم رو بکشم کنار که دستش بهم نخوره و انقدر اعصابم از دست خودم و شرایطی که توش گیر افتادم خورد بود که دلم میخواست یه چاقو داشتم و شاهرگش رو میزدم
بهش گفتم اقا دستت رو بردار و همه برگشتن نگاش کردن.حتی اونی که اونطرف تر هم نشسته بود خودش رو جمع کرد
من توی خیابون های اطرافم که میرم مرد نمیبینم.فقط چندتا نر میبینم
لعنت به همتون که این احساس ناامنی رو به من زن منتقل میکنید.ازتون متنفرم
برمیگردم خوابگاه و دیگه حتی دلم نمیخواد گوشیم رو درست کنم.دلم میخواد زودتر این دو هفته ی امتحاناتم بگذره و برم یه مدت از خودم هم دور شم
و این حال بد و سیاه من نتیجه ی امروز که نه فقط ، اما نتیجه ی هفته ها و شاید ماه ها تحمل کردن فشار ها و ناملایمات و سختی ها و دم نزدن هاست
همینطوری به حال خودم رهام کنید

فرق دوست و خانواده اینه که دوست رو خودت انتخاب میکنی
دوستهایی که خوبن باهات میمونن ، ماندگارن و بعد از چند سال میشن خانواده ی اکتسابیت ! اینا نعمتن واقعا. تعداد واقعی هاشون کمه.نادرن
داشتم آرشیو وبلاگم رو نگاه میکردم دیدم اولین هاش برمیگرده به تیر 95!
تازه این اگه اشتباه نکنم چهارمین وبلاگمه.
هر کدوم از اون سه تا قبلی رو کمِ کمش یک سال داشتم و بعد بنا به دلایلی یا پوکید یا خودم دیگه ننوشتم و مهاجرت کردم!
از اون طرف به تو و دوستهای دیگه ام که توی اون دوران پیدا کردم فکر میکنم
به اینکه گاهی اوقات حتی یادمون میره چندددد ساله با همیم بدون هیچ مشکلی .
به این فکر میکنم که کنار بعضی از دوستهام بزرگ شدم.خندیدم و گریه کردم و مراحل مختلف زندگی رو گذروندم
گاهی همدیگه رو از یاد میبریم.نامهربون میشیم.قدرنشناس سالهای دوستیمون میشیم 
اما با این حال باز هم دوستیم.دوستهای قدمت دار

(پست انتشار در آینده ست و نمیدونم وقتی قراره منتشر شه کجام و چه حسی دارم ! )

دلم میسوزه برای وقتهایی که چشم هامونو به روی مهربونی ، همدلی ، هم صحبتی ، درک کردن و  دوست داشتن اطرافیانمون می بندیم
نمیدونم چی میشه که اینطوری میشیم و چیکار کنیم هیچوقت اینطوری نشه
کاش بیشتر حواسمون به همدیگه باشه.کاش بی تفاوت از حال همدیگه نگذریم

دلم نمیخواد ببینم که ادامه ی این کار چه بلایی سرمون میاره . ترسناکه

دوتا امتحان اولم غولن :| 
تمام فرجه رو من داشتم امتحان اول رو میخوندم تا الان.امروز اومدم سراغ امتحان دومی و با دیدن حجم و سختی مطالب چنان استرسی گرفتم که بیا و ببین.در حدی که امروز و  فردا رو کلا میخوام اونو بخونم
من نمیدونم چرا میانترم میگیره وقتی حذفی نیست :/
این دوتای اولی که اتفاقا همین هفته ی اینده هستن رو بتونم با موفقیت بگذرونم احساس میکنم بچه هامو فرستادم سر خونه زندگیشون :/ و بقیه امتحانهام در مقابل این دوتا مثل مسافرتهای دوران بازنشستگی میمونن
بخون بخون تا دوشنبه وقت داری :]]

پ.ن ساعت 19:54 : واقعا باید یه خسته نباشید حسااابی به خودم بدم بابت امروز. دمت گرم لیموی جان *_* اون امتحانی که صبح نگرانش بودم 4 فصل کاملا نخونده داشتم که مطمئنم تا قبل خواب 3 فصلش رو تموم میکنم :) میمونه یه فصل دیگه که فردا میخونم و اگه زود تموم شه عصرش هم میرم سراغ مباحث اوایل ترم *_* 

جنگی درونم به وجود اومده که در این لحظه سختترین کاری که باید بکنم تحمل خودم و افکارمه .
نمیدونم چی شد که اینطوری شد اما اینو خوب میدونم که باید گردونه رو بچرخونم و توی یه سری از مدارهام تغییراتی ایجاد کنم
که زندگی سختتر و کمتر بتونه عذابم بده.که روزها ساده تر شب شه
فقط میدونم نباید اینطوری بمونه

هنوز 24 ساعت از پست قبلی نگذشته که من خوان اول رو با موفقییییییت پشت سر گذاشتم و باورم نمیشه که امروز تونستم اون استرسه رو در راه مثبت مدیریت کنم *_*
خود امتحان و موفقیتش به کنار ، من برای اون مدیریتم خوشحاااالم. واقعا کار سختی بود واسم و تونستم از پسش بربیام :) ذوق دارم
امیدوارم این تلاشم همچنان نتیجه بده *.*

اینم از فرجه ها ! 
فردا میفتیم رو دور امتحانها که البته دوتای اولی سختترن و همین هفته هم تموم میشن راحت میشیم
میم میگه نمیشه تو هر بار امتحان داری استرس داشته باشی.کل زندگی قراره چالش داشته باشیم و تو قراره واسه هر چالش انقدر استرس داشته باشی؟!نمیشه که.باید یه فکری واسش بکنیم
راست میگه.خودم بیشتر از اون اذیت میشم
الان خوبم.
اما واقعا باید روش کار کنم.
و اینکه از فرجه ها بهترین استفاده رو کردم و از تلاشم راضی ام.تهش همین بود
بریم ببینیم این ترم رو چیکار میکنیم و بعدش هم برم خونه و دوماه و اندی وقت واسه تقویت بقیه علاقه مندی هام و . بذارم *_*
و درست همین لحظه دارم فکر میکنم اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم!خوشحالم دارمت


حال دلتون خوش :)

آلی هم عالی که نه اما خیییلی خوب بود. کاملا راضی ام.
بریم واسه بعدی ها 
و کمتر از 15 روز دیگه من و آرامش خونه و خانواده و فنددددقم *_* 
اخ که چقدر دلم براشون تنگ شده
اولین باری بود که سه ماه کامل ندیدمشون! تجربه ی جالبی بود اما
و دارم به بعدش فکر میکنم که چقدر قراره سخت تر باشه.

دیشب داشتم از راه پله های خوابگاه میرفتم بالا ، یه مسیر طولانی بود.مثل اینکه بین دو طبقه پله ها مستقیم باشن! اصلا چرخشی نداشت
حین بالا رفتن یهو سرم با شددددددت خورد توی یه چیزی!
لبه ی پنجره :( 
فقط احساس درد و گرمای شدید رو حس کردم.
در یکی از اتاق ها باز بود و دختره داشته صحنه رو میدیده
به محض اصابت سر من اون جیغ زد :|| 
و من فوری خودم رو رسوندم به آینه که فقط چک کنم ببینم خون اومد یا نه.
سردرد و سرگیجه ی بدی داشتم.هم اتاقی هام یخ گذاشتن واسم اما ورم کرد.داشتم میگفتم خوب شد حداقل خونی نشد که دیدم بله داره خون هم میاد :||| 
دلم نمیخواست جلوی هم اتاقی هام گریه کنم اما خیلیییی درد داشت.هیچ وقت تا حالا تو زندگیم انقدر سردرد نداشتم.نیم ساعت بعدش رفتم اتاق الف و اون هم واسم یخ گذاشت و اونجا دیگه انقدر دردم شدید شد که اشکهام ناخوداگاه صورتم رو خیس کردن :( 
فقط دلم میخواست بخوابم اما مجبور بودم برم سرپرستی یه سری برگه ها رو تحویل بدم
الان تقریبا 12 ساعت گذشته.چندتا خراش روی پیشونیم مونده و ورمش هم هنوز کامل از بین نرفته اما سردردم به قوت قبل باقی ست :|

اسم من ، اسمِ یه گله!
میم کوچیکه خودش نیومد اما واسم گل اسمم رو طبق معمول فرستاد و منم که ذوووووووق ☆☆☆
هر وقت این گلها رو میبینم پر از حس خوب و عشق میشم.
اصلا فکرش رو نمیکردم امروز هم واسم گل بفرسته
دیوار خونمون دیگه داره پر میشه از گلهای من :)) اخه همه رو خشک میکنم نگه میدارم
فقط یه بار یکیشون پیشم خراب شد :( که جبران شد ؛)
خوشحالم کرد واقعا *_*

این امتحانم هم برخلاف انتظار خیییلی خوب بود.
به خیر گذشت :))) چقدر نگرانش بودم و چقدر اعصابم رو خورد کرد واقعا
اما تموم شد.دیگه تا چهارشنبه امتحان سختی ندارم
الان هم دارم میرم برای اخرین بار توی بهار میم بزرگ رو ببینم :) کاش اون یکی میم هم بود.دلم براش تنگ شده . واسه شیطنتهاش و خنده هاش! 

استاد علومی که کل ترم درمورد آرمان های امام و اسلام و حجاب و وطنش با دانشجو صحبت میکنه و یک روز قبل از امتحان پایان ترمش تعداد زیادی جزوه سخت از دروس ترم های بعد!! میده به دانشجو ، که هیچکدومش هم تدریس نشده رو واقعا چی باید بهش گفت؟ برداشته جزوه بیوشیمی ترم بعد رو داده خب! منی که هنوز نمیدونم بیوشیمی چیه چطوری برم امتحان بدم
واقعا چه امیدی باید به همچین استادهایی داشت
ازش متنفرررررم با اون ریخت بدترکیبش :/ واقعا اعصابمو خورد کرده
خوشحال بودم که دوتا درس سنگینم رو با نمره های خوب پاس کردم و بقیه اش همونطوری خوب پیش میره و حالا دارم فکر میکنم که امتحان سه واحدی فردا رو قراره با چه نمره ای پاس شم!! یا اصلا پاس میشم؟ :| 
معدلمو خراااب میکنه ://
وقتی اول ترم رفتیم و 12 نفر از بچه های ترم قبل دوباره سرکلاسش بودن باید حدس میزدم چخبره
پوووف   چرا اینا نمیمیرن؟نسلشون منقرض نمیشه


بیا خوشبین باشیم :( اره! میرم هرچی بلدم مینویسم دیگه. امید که نمره خوب بده :)))

دیشب خواب میدیدم یه مرد من رو گروگان گرفته و در اخر هم با چاقو من رو کشت
با این که میدونستم دارم خواب میبینم و منتظر بودم اون لحظه ای که میخواست با چاقو بهم ضربه بزنه از خواب بپرم اما نشد! بیدار نشدم
و توی خواب درد ضربات چاقو رو حس میکردم
انقدر خوابم ادامه پیدا کرد که مردم! و وقتی بیدار شدم با بغض به شدددددت سنگینی داشتم گریه میکردم و صورتم رو چسبونده بودم به بالشم.
هرچی گریه میکردم بغضم تموم نمیشد
بعد از اون خوابم احساس میکنم بدترین اتفاقی که برات میتونه بیفته اینه که خودت رو از دست بدی.اونوقت دیگه هیچی نداری!
از دست دادن خودت صرفا مردن نیست.
خواب بدی بود.الان ساعت یک بعد از نیمه شبه و با اینکه به شدت خوابم میاد دلم نمیخواد بخوابم.
من خودم رو دوست دارم.:( نمیخوام دیگه همچین خوابی ببینم
مواظب خودتون باشین.

پ.ن : خوابیدم . خواب دیدم میخوان تو رو ازم بگیرن

اگه یه روزی بچه داشتم احتمالا اولین چیزی که در مهارتهای زندگی بهش یاد میدم تنهاییه
اگه بدونه توی زندگی روزهایی وجود داره که حتی ممکنه از نزدیک ترین فرد زندگیش که در اون لحظه منِ مادرش هستم به تنگ بیاد و حس کنه چقدر ازش دوره و چقدر تنهاست ، دیگه برای نگه داشتن آدمها کنار خودش دروغ نمیگه.دورو نمیشه.خودش رو در اولویت قرار میده.از حقش دفاع میکنه.نمیذاره کسی ناراحتش کنه یا چیزی ازش کم کنه چون میدونه در نهایت تنها کسی که واسش میمونه خودشه.حتی غیبت نمیکنه چون میتونه هرمشکلی با کسی داره مستقیما به خودش بگه بدون هیچ ترسی.به حریم شخصی دیگران احترام میذاره و درک میکنه که نباید کاری کنه که اون ادمها نتونن تنهایی از پس خودشون بر بیان.اگه عاشق شد وابستگی افراطی نداره که اذیت شه. و در یک جمله ی کلی اینکه زندگی در کنار عزیزانش شیرین تر و بدون اونها هم شیرین خواهد بود واسش.
دیگه نگران این نیستم که اگه من مردم بچه ام چی میشه مثلا! 
نمیدونم.چیزی نشده.در حالت خوشی هم به این فکر کردم.فقط جالب بود واسم


آدم هایی که ثبات شخصیتی دارن تعدادشون خیلییی کمه. حتی اگه اخلاق بدی هم داشته باشن در مقایسه با اونایی که شخصیت متزلی دارن بسیااار قابل تحمل تر و زندگی باهاشون راحت تره.
حداقل دیگه میدونی با چی و کی طرفی. میدونی اگه فلان کار رو کردی چه واکنشی دریافت میکنی 
و من؟ اینجا دارم با کسانی زندگی میکنم که نمیتونم پیش بینیشون کنم.که یه روز خوووبن و یه روز به شدت نفرت انگیز
و خودِ خودآزارم تصمیم گرفتم به زندگی کردن باهاشون ادامه بدم و مسئولیتش رو پذیرفتم و دیگه هم نمیخوام راجع بهش تو دنیای واقعی با کسی صحبت کنم.
ولی اینجا جاییه که همیشه همه چیز بدون قانون نوشته میشه. 
واسه صفحه خودم و خواننده هایی که خودشون انتخاب میکنن منو بخونن که میتونم غر بزنم؟ :))))

+ عادت کردم به محیط خوابگاه و این سبک زندگی مستقل خودم.و حالا به این فکر میکنم که سه ماه آینده خونه ام و دوباره تا به اونجا عادت کنم برمیگردم.بیچاره این ذهن من! متلاشی شد 

استادها یکی یکی نمره ها رو وارد سایت میکنن و منم که شاااااااد و راااضیییی :))) 
شاید اگرررر یکی دو تا از استادها وضع تدریس و امتحان بهتری داشتن معدلم حتی 19 هم میشد :))))) 
ایرادی هم به خودم وارد نیست چون میدونم همم ی توانم رو گذاشتم دیگه.
ترم خوبی بود. 
امروز وقتی نمره یکی از اون درس سختهام رو دیدم انقدددر خوشحال شدم که ملت میگفتن شبیه بچه هایی هستی که از مدرسه کارنامه شون رو میگیرن! خب اونا نبودن که ببینن من چه سختی ای واسشون کشیدم و حالا این نتیجه چقدر میتونه انرژی بخش باشه ^_^
دوتا امتحان دیگه مونده و بعدش هم جمع کنیم بریم خووووونه *__*

بنده در تمام مراحل زندگیم در ارتباطم با آدمها ته تهش به این نتیجه میرسم که از ماست که بر ماست
کافیه هر چی به سرم میاد برگردم یکم گذشته رو مرور کنم
حتی جایی هم که احساس میکنم تقصیر من نبوده مثلا میبینم اره خودم زیادی باهاش خوب تا کردم! اونم پررو شده!
ولی وقتی خودت میزنی خرابش میکنی ، قطعا خودت هم میتونی درستش کنی!
جای نگرانی نیست

کاش میشد ادم بتونه همه چیز رو بنویسه یا بگه
اما بعضی چیزها رو میترسم حتی به خودم بگم.

کاش همه ی اتفاقات زندگی دست خودمون بود مثلا
هر وقت حالم بد میشه دقیقا بخاطر همون بخشهایی هست که کنترلش دست خودم نیست.که هیچ کاریش نمیتونم بکنم.
و فقط باید بشینم و تماشا کنم

راستی یکی از دوستهای فندق ، یا بهتره بگم یکی از گربه های حیاط رو یه ماشین زیر گرفت و مرد!!! و حالا از دور شاهد گریه های خواهرمم. و حتی شاید مامانم.

وقتی توی یه شرایط به شدت بحرانی میاد و میگه نگرانش نباش ، رفتم تحقیق کردم باید فلان کار و بهمان کار رو بکنی. تا من رو داری غمی نداشته باش و من پشتتم.حمایتت میکنم ، دلم میخواد مثل یه پرنده به سمتش پرواز کنم 
دیگه توجه نمیکنم کجام و چه حالی دارم و غرق حسِ خوبِ حمایت و بودنش میشم. 
و یادم میاد جمله ی دیشبش رو که عکس نیمکت معروفِ 30 هفته قبلمون رو واسش فرستادم و گفتم اولین حسی که داری؟ و  گفت حسِ قشنگِ به دست آوردنت ! *_*

لعنتی
عذاب وجدان دارم
خانوادم خسته شدن.
و من دلم نمیخواد برای اینکه خودم خوش باشم یا جایی باشم که دلم میخواد ، اونا به زحمت بیفتن
مادامی که لذت من در گرو اذیت شدن اوناست نمیخوامش
دو راه دارم.یا خودم کامل مسئولیتش رو بپذیرم.یا برم.

هیچی و هیچ کس نمیتونه سد راه رسیدنم به رویاهام شه.
رویاهایی که از بچگی واسشون جنگیدم و خواستم که بهشون برسم
شاید یه سریاشو هیچکس ندونه ، شاید یه سریا رو فریاد زده باشم!
از همون بچگی عادت کردم بهترین خودم باشم و هرجا حس کردم ازش دور شدم حال خوب درونیم خدشه دار شد.نه بخاطر اینکه اعتماد به نفس نداشتم ، بخاطر اینکه در اون لحظه اونی که میخواستم نبودم.
برای نتایج ترم اولم هزاران دلیل وجود داشت که خودم رو قانع کنم که بابا دیگه بهتر از این نمیشد ! اما ترم دوم دیگه همه ی بهانه ها رو از خودم گرفتم ، چشمهام رو بستم و رفتم و تلاش کردم.
خیلی از دوستام و شاید خانوادم به صورت پنهانی از دستم دلخور شدن که چرا انقدر نیستم یا بی معرفتم مثلا! فقط برای یکی از دوستام همیشه وقت داشتم ؛ با دلایل متعدد. هروقت که میخواست همه چیز رو تعطیل میکردم و میگفتم من هستم! لذت میبردم از این کار.
الان که دارم اینو مینویسم یاد معلم فیزیک سوم دبیرستانم افتادم که میگفت فلان دانشمند نظرش این بود که من میرم توی آزمایشگاه خودم ، درها رو میبندم ، و روی پروژه های خودم کار میکنم و برام مهم نیست که تو دنیا چی میگذره.من به کارم ادامه میدم
این همیشه توی دهنم مونده بود و فکر کنم گاهی میتونم عملیش کنم!
یک سال پیش همچین روزی ، منتظر سه روز دیگه بودم که برم و هر چی خوندم رو روی پاسخنامه ی کنکور سرنوشت سازم پیاده کنم!! کاملا راضی بودم چون نهایت تلاشم همون بود.نمیگم همه ی هوش و استعداد و تواناییم همون بود
بعدش من خیلی جنگیدم.که برم رشته ای که خودم میخوام.نه چیزایی که بقیه میخوان
شاید حتی کمرنگ و طرد شدم.
ولی ارزشش رو داشت.
الان هم توی دانشگاهی دارم درس میخونم که معروفه به بددددد نمره بودن استادهاش.بیشتر هیات علمیها.استادهای قراردادی یا TA قابل تحمل ترن!
ولی اون سخت گیری هاشون رو دوست دارم.شاید در طول ترم اذیت شم و غر بزنم اما یه روزی مثل الان که برمیگردم و نگاه میکنم واقعا خوشحاام که سختگیری ها و بدقلقی های بی موردشون باعث شده ازم یه دانشجوی قوی و تلاشگر ساخته شه.
بخصوص این ترم که چندتا از استادهامون بهمون فهموندن اگه دنبال نمره باشی باختی.باید یاااد بگیری.بفهمی.لذت ببری.تلاش کنی. بعدش نمره ی خوب خودش میاد!
خب من یه جنبه ی شخصیتی دارم که پتانسیل علاقمند شدن به اکثر رشته ها رو دارم :))) مثلا این ترم که واحدهای زیادی شیمی داشتم با خودم میگفتم ببین رشته شیمی هم میتونستی بریا! باحاله! 
ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه نمیتونست اونطوری که باید من رو به جایگاهی که میخواستم برسونه
شاید هم بتونه!
نمیدونم
دیدگاهم نسبت به آینده و رشته و کار و حرفه و مهارت دیدگاه دوسال پیش نیست.محدود نیست. گسترده و لذت بخشه و بهم امید میده
داشتن دوست سی ساله ای که اونم مثل من دانشجوی ورودی بود و بدون داشتن مدرک دانشگاهی درآمدهای آنچنانی داشت یا مثلا همکلاسیهایی که درآمدهایی از مهارتهای دیگه شون داشتن هم توی این دیدگاه بی تاثیر نبود
چند روز اخیر یه اتفاقاتی افتاد که حالم بد شد ، ناامید شدم و در حدی بی حوصله بودم که هنووووز چمدونهای لباس و وسایلم کف اتاقم ریخته و اصلا حتی دلم نمیخواست برم ببینمشون!
اما نمیدونم یهو چی شد که دلم خواست این پست رو بنویسم.به یاد رویاهایی که قراره تا ابد نفس بکشن و تموم نشن! آتش رسیدن به رویاهای دور و درازم خاموش نمیشه چون من به اندازه یک عمر آرزو دارم
باید یکم بیشتر واسه خودم و حال دلم و سرگرمی هام وقت بذارم.باید مهارتهایی که داشتم رو بازسازی و تقویت کنم
باید به خودم ثابت کنم که بیشتر از هر وقتی عاشقتم لیموی ملس*_*
هرجا و توی هر شرایطی باشم ، چه اینجا چه جای دیگه (که هنوز دوست ندارم به طور قطع بگم نظرم رو!) باید به اون جایگاهی که همیشه خودم میخواستم برسم. تمام!

خب بالاخره شروع کردم friends رو ببینم! میخوام بدونم چیه که انقدر طرفدار داره
البته دو سه سال پیش چند قسمتش رو دیدم و خسته ام کرد.واسه همین ادامه ندادم
الان دوباره میخوام تلاش کنم :))

کتاب هم اگه بخوام بخونم ادامه ی سینوهه رو میخونم.چون امتحانهام شروع شد و نتونستم ادامه ش بدم
و اینکه خییییلییی وقته کتابهایی که خوندم رو اینجا معرفی نکردم
از مهر سال قبل تا الان نسبت کتاب خوندنم به فیلم دیدنم ده به یک بوده! بیشتر کتاب خوندم و وقت هم نشد اینجا بگم
حالا شاید کم کم اومدم معرفیشون کردم.کتابای جالبی بودن

+ زندگی بهم ثابت کرده وقتی منتظر اتفاقات خوب نباشم بیشتر به سمتم میان و سورپرایزم میکنن.
وقتی منتظر بالی برای پروازم نباشم و خودم پر بگیرم ، شاید کسی بیاد و سنگینی بارم رو توی مسیر کم کنه.اما اگه بشینم تا کسی بخواد من رو به پرواز در بیاره تهش فقط ناامیدیه
ولی الآن توی شرایطی ام که نمیدونم دقیقا چی درسته چی غلطه و چیکار کنم.بیشتر از اینکه خودم واسه بهبود حالم و اوضاع تلاش کنم ، منتظرم ببینم چی میشه تهش! که شاید هم فکر خوبی نباشه.نمیدونم


احساس رهاشدگی یا مثلا از دست دادن چیزی رو دارم و نمیدونم هم چرا
دلخوشی های درونیم متزل شدن
اومدم خونه و استقلال خوابگاهیم رو از دست دادم و حوصله ام سر رفته
هر چی رو در حال حاضر دارم تجربه میکنم بخاطر تغییر نقطه امن و محل زندگیه
آسون نیست
حوصله دوستامو ندارم.دغدغه هاشون برام پیش پا افتاده و بچه گانه ست.
:|
هیچی دیگه ولش کن

کازابلانکا یه فیلم خیلی قدیمی که درمورد حواشی جنگ جهانی دوم ساخته شده
سیاه و سفیده :)) 
خیییلی خوشم اومد ازش.قشنگ کل تایم فیلم رو سرگرمم کرد!
و مکالمه ای که از فیلم منتخب شد بنویسم :

×دیشب کجا بودی؟
_اون مال گذشته ی خیلی دوره یادم نمیاد
×امشب میبینمت؟
×من هیچوقت برای اینده ی انقدر دور برنامه نمیریزیم

و البته اونجا که میگه من فقط خودم رو دارم.تنها چیزی که تو این دنیا واسش میجنگم خودمم!

فیلم American beauty
درام و سرگرم کننده. اما شاهکار نبود و پایان باز هم داشت تقریبا! 
فیلم the help
راجع به خدمتکارهای سیاه پوستی که تصمیم میگیرن علیه نژادپرستی بجنگن
قشنگ بود. اما باز هم به نظرم میتونست پایان بهتری داشته باشه
انیمیشن up
خیلییی وقت بود میخواستم ببینمش و از دیدنش هم لذت بردم.زیبا بود
فیلم A star is born
این که انقدر معروفه که فکر کنم خودتون دیده باشید.
در کنار داستان فیلم ، به نظرم توجه زیادی به موسیقی های متنش داشته باشید که فوق العاده بود.
لذت بردم
فیلم perfect strangers 
روند داستان خسته کننده ست اما از یه جایی به بعد انقدرررر اوج میگیره که واقعا به نظرم ارزش دیدن داره.من خیلی خوشم اومد
و دوست دارم یه بار دیگه با میم ببینمش مثلا!! 
اخه مهمه که با کی فیلم میبینی!
فیلم monte carlo
درام کمدی که راجع به سه تا دختر دبیرستانی(؟!) که اگه اشتباه یادم نمونده باشه از تگزاس میرن به پاریس و داستان ها دارن! سلناگومز نقش اوله

و البته friends که تازه رسیدم قسمت 5 فصل اول :)))

اگه میخواید بدونیو حالتون واقعا خوبه یا بده شب ها به درونتون نگاه کنید! شبها همه چیز پررنگ تره.
تمام حس های خوب و بدی که در طول روز باهاشون مواجه شدی یا ازشون فرار کردی شب ها پرررررر رنگ میشن.
و من فهمیدم که امروز عصبانی بودم.بماند

از این که بگذریم
باید بگم که
دارم کتاب نیمه ی تاریک وجود رو میخونم.پذیرش نفرت در برابر عشق ، شجاعت در برابر ترس ، قناعت در برابر حرص و .
این که بدونیم هرررررگونه حسی که داریم و هرگونه بخش وجودی و شخصیتی که داریم ، چه خوب چه بد ، چه مزایایی برامون داره و جریانش چیه
و منم که دارم خودم رو بررسی میکنم که اره! همیشه از نفرت فرار کردم ، از حسادت ، از هر ویژگی بدی
چون بهم دیکته شده بود توسط خودم که خووووب باش! قهرمان خودت باش
درصورتی که خوب بودن یعنی "کامل" بودن ، نه فقط اون صفاتی که با عنوان "خوب" شناخته شدن رو داشتن.
یه جاهایی باید به جای عشق ، نفرت ورزید . باید حسود شد حتی ، باید ظالم بود .
شرایط مهمه.
میدونی؟درسته که این روزها بخش زیادش رو دارم رنج میکشم بخاطر اتفاقات و عواطف درونم.اما دوستشون دارم.پذیرفتمشون.و دارم بزرگتر میشم
و البته که هیچوقت فراموششون نمیکنم.
gold days!!!!!هاه

یک سال قبل من و دوستم ف و خواهرم روی تختم نشسته بودیم با این که از این کار متنفرم اما چاره ای نبود
خلاصه! قلمبه اومد خودش رو پرت کرد روی تخت
لازم به ذکره که قلمبه دو سه کیلو از صدکیلو شدن کم داره :| 
و بله! تختم شکست :||
بعدش هم که رفتم دانشگاه و دیگه خونه نبودم که نیازی به تخت داشته باشم
حالا برای دو ماه پیش رو که خونه ام تختم رو عوض کردم و یه تخت جدید گذاشتم
به علاوه ی اضافه کردن تماااام عروسک های بچگیم و حتی نمیدونم چرا.چون سالها بود عروسکها توی گونی و کارتون بالای انبار حمام بودن!!! دلم خواست اتاقم رنگی رنگی شه
وقتی داشتم عروسکها رو جا میدادم بالای تخت و کمد هی تشون میدادم که مطمئن شم یه وقت نیفتن وقتی در کمدها باز شه یا زله بیاد!
کل خانواده افتاده بودیم به جون اتاقم که مرتبش کنیم و هنوز کارهاش مونده بود که تصمیم گرفتیم بیایم یکم استراحت کنیم
آقو ! تا نشستیم زله اومد :)))) نشسته بودیم به هم نگاه میکردیم میگفتیم عه زله ستا
و من دارم فکر میکنم چقدر قانون جاذبه بعضی وقتها جواب میده
بیاید به چیزای خوب فکر کنیم. اتفاقهای خوب . آدمهای خوب .!

خوش به حال اونایی که میتونن همیشه این تفکر رو داشته باشن که زندگی قشنگه و ارزشش رو داره
شخصا با وجود رضایت نسبیم از خودم و زندگیم گاهی به این نتیجه میرسم که زندگی پوچ و بی ارزشه . 
دیگه چه توقعی میشه ازش داشت وقتی توسط آدمهای قابل اعتماد و عزیزت رنجیده میشی یا زیر سوال میری یا یهو همه چیز تحت تاثیر یه اتفاق قرار میگیره و چشممون رو به روی خیلی چیزها میبندیم
راستی چه حسیه وقتی یکی با مظلوم نمایی گولت میزنه هان؟


احساس میکنم زیادی اینجا شناخته شدم.

میدونی
تا الان که نه روز از تابستون گذشته اونی نبوده که میخواستم
نه خوشحال بودم ، نه هیجان انگیز بوده ، نه هدفمند بوده ، نه رویایی!!
همش ضدحال و حالگیری
خیلی دلم میخواد درست شه.بیکار هم یه جا ننشستم و اوضاعم رو تماشا کنم.
واسه بهبودش تلاش میکنم اما انگار توی یه چرخه معیوبم
میترسم.
من از چالشهای زندگی نمیترسم.معتقدم همونا باعث میشن قدر زیباییها و خوبی هاشو بدونیم
اما از اینکه یک احساس بد رو بارها و بارها تجربه کنم و اون چالشم باشه میترسم.میترسم از پا درم بیاره بدون اینکه بفهمم
و حتی میدونی؟! کاش مینشستم واسش گریه میکردم!! سبک میشدم
باورت میشه؟گریه ام هم نمیگیره!
در سکوت و پوچی خیره میشم به یه جا :||| 
what the hell .?
بیا فکر کنیم قراره درست شه.


غرور و تعصب
کتابش رو نخوندم.فیلمش رو دیدم
تصور اینکه تنها دغدغه ی مادر توی زندگی ، شوهر دادن دخترهاش باشه و حتی صحبت دائمش با همسرش و تمام فعالیتهاش در این راستا باشه به شدت مسخره و پیش پا افتادست
اما من کلا عاشق فیلمهایی ام که توی اون فضا ساخته شدن.
فضای قدیمی ارابه و اسب و نامه دادن و لباسهای کلاسیک و باحال
فیلم سرگرم کننده ای بود

مادام بُواری
این فیلمه هم توی همون فضا ساخته شده بود اما یه جاهاییش من رو خسته کرد طوری که نصفش رو دیدم و روز بعدش دوباره ادامه اش رو دیدم

در کل بدی این دوتا فیلم این بود که محتوای خاصی نداشت.نمیتونستی ازش چیزی یاد بگیری
اما اگه اون فضایی که گفتم رو دوست دارید حتما ببینیدشون :)

و فررررندزززز
طلسم شکست و من فصل اولش رو تموم کردم و چند قسمت هم از فصل دوم دیدم و تا الان لذت بردم. دیگه کم کم دارم با فضای شوخیهاشون آشنای کامل میشم.
و هر کی ازم میپرسه کدومشون رو بیشتر دوست داری نمیتونم جواب بدم.چون واقعا همشون به یک اندازه طنز دارن و باحالن
اما کلا توی فیلمهای کمدی اون شخصیتهای به نوعی خنگ:))) باحالترن. مثل فیبی و راس!
شوخیهاشون از روی نادانیه در واقع.خنگ واژه مناسبی نبود :|


میرم اینستاگرام و کادوی تولدش ، همونیه که کادوی تولد من بود
میرم اینستاگرام و میبینم جمله هاش ، هموناست که خودم میگفتم
حتی تر میرم اینستاگرام و میبینم سه روزه هر روز داره عکس گل میذاره:))))
فکر کنم نشسته به من نگاه کرده بعد رفته بهش گفته من اینا رو دوست دارم! بخر برام :))) زیباست واقعا زیباااست :)))
دنیایی شده که ملت عاشقانه هاشون هم کپی میکنن.
>_<

الان که دارم فکر میکنم توی خیلی از مسائل زندگیم همین بودم.اولش انقدر تو یه چیزی خوبم که الگوی ملت میشم و فوری میرن تقلید میکنن.بعد از یه مدت خودم اونو به دلایل مختلف ندارم ولی بقیه به خووووودم!! پزش رو میدن :))) و حتی یه جوری رفتار میکنن انگار نه انگار که ایده شون خودم بودم

داشتم کتاب میخوندم که نویسنده ازم به عنوان یه مخاطب پرسید بزرگترین ترس زندگیت چیه؟
فضاسازی داستان اینطوری بود که اولین و سریعترین جواب ممکن رو بدیم
و جوابم؟
بزرگترین ترس زندگیم ، ترس از دست دادن توعه . تویی که مثل یه سایه همراه منی و هر جا برم هر جا بری فکرت و خیالت و حمایتت همراهمه
تو به جای تمام جهان دوست منی ، پایِ دیوونگی ها و یارِ بازی های منی
سالها قبل ث دروغ نگفت که من و تو مثل انرژی ایم! و فقط خودمون میدونیم این روزها به چه شکلی از انرژی هستیم
و الان حسم حسِ داشتنِ یک رفاقت هفت ساله ی عمیق و صمیمیه .
میشه به تو تکیه کرد و پرید
به پهنای آسمان پرواز کرد و رهای رها و متعهد موند
تو بال پرواز منی . مگه میشه ترس از دست دادنت رو نداشت؟

زنه اومده بود سر کلاس میگفت یکی از بچه های شما رفته پیش رئیییییس دانشکده از من شکایت کرده که چرا سر کلاس علمی حرفای مذهبی و ی میزنه و میخواد عقایدش رو به خورد ما بده ، چرا درس نمیده
خب به نظرم حقت بود! تو اصن استاد نیستی :| 
فقط شهروندی هستی که به واسطه روابط پدر و مادر و دایی و خاله و عموت وارد این محیط شدی و هیچی از علم و آگاهی و جهان نمیدونی
برای یه درس سه واحدی یه استاد دیگه هم با خودت همکار کردی و هنوز که هنوزه بعد از دقیقا دو ماه از امتحان نمره ما رو نذاشتی. دیگه نیا بشین سر کلاس و برای ما از حق الناس بگو که بچه ها اگه دیدید همکلاسیتون بی حاله بهش شکلات تعارف کنید :/
hate u
و میدونی؟ با اینکه 19 شدن یا نشدن معدلم دست توعه اما باز هم اهمیتی نمیدم.امتحانت رو در حد 19 نوشتم اما میدونم تو 19 بده نیستی!
وقتی اون یکی استاد که کلی بهش امیدوار بودیم میاد به من میده 19.75 دیگه از تو که توقعی نیست :))
خدایا زین پس ما را برهان از شر استادهای این چنین.

دوستان سلاام :)
کسی هست اینجا برنامه نویسی پایتون کار کرده باشه یا کلا بلد باشه؟
میخوام بدونم چقدر کاربرد داره ؟
و اینکه به صورت خودآموز میشه مسلط شد؟
همون کتابش رو بخونی مثلا.
میدونم میتونم سرچ کنم جواب سوالهامو اما میخوام با یه تجربه واقعی صحبت کنم ؛)

پارسال تابستون مدیر آموزشگاه زبانم بهم میگفت بیا و به حرفم گوش بده بزن تربیت معلم و میبرمت اون یکی شعبه آموزشگاهم هم بهت کار میدم و بیمه ات میکنم و فلان
روزهای اخری که خوابگاه بودم و مشغول درس خوندن واسه امتحان ها ، مامانم بهم خبر داد که همین استاد عزیز زبانم ازش پرسیده که لیمو میاد واسه تدریس کلاس های تابستون یا نه
من هم که تو فکر پیدا کردن کار واسه تابستونم بودم گفتم اگه چندتا کلاس باشه که ارزش وقت گذاشتن و رفتن داشته باشه میام
شنبه صبح خواب بودم که تماس گرفتن بیا
و نکته ی مفید و قشنگی که داشت این بود که همون شعبه ای که خودم درس خوندم نیست.رفتیم یه جا دیگه
و سه تا کلاس و تقریبا 60 تا زبان اموز دارم *_*
یه جورایی مثل این بود که کاری که میخواستم از غیب واسم جور شد.
به همین راضی ام چون واسم کافیه.
بقیه ی وقت آزادم رو در طول هفته باید بذارم واسه همه ی اون برنامه هایی که توی ذهنمه. بخصوص کار کردن روی مهارت های جدید انتخابیم.
میخوام تابستونم خیلی مفید بگذره

پنج روزه گوشیم خراب شده و دارم به دور از تکنولوژی و دوستهام زندگی میکنم. خوبه بعضی وقتها چند روز نباشید ببینید اون دوستهایی که هر روز توی مجازی باهاشون در ارتباطید دنبالتون میگردن یا نه! کی واقعیه و کی جاش توی همون فضاست فقط
راستش اصلا برام سخت نیست ببوسم بذارمش کنار اما وقتی تصمیم خودم باشه نه جبر
گهگاهی با گوشی بابام یا مامانم میم رو میبینم فقط
خیلی چیزها تو سرمه که دوست داشتم بنویسمشون اما راستش با لپتاپ احساس امنیت توی وبلاگم ندارم
و حتی جدیدا خیلی دلم نمیخواد توی وبلاگ بنویسم به دلایلی که سر فرصت میگم! و راه چاره براش پیدا میکنم

//   روند فرندز دیدنم کند شده و هنوز همون فصل 3 ام چون باید دانلودش کنم سخته
اما گات رو کااامل دارم و فصل یکش رو دیدم. امشب میرم سراغ فصل 2
فکر نمیکردم ازش خوشم بیاد اما به هر حال یا خوشم اومده واقعا یا دارم از روی بیکاری میبینم!!

از ساختنهای الکی که یاد گرفتن به صورت دوره ای خراب شن خسته شدم دیگه

از تکرار ناملایمات

از صبر کردن

کاش بخوابیم و بیدار شیم ببینیم یه چیزایی عوض شده

خیلی وقت بود تو سرم بود دیگه اینجا هم ننویسم.هی خودم رو سینه خیز کشوندم

احساس میکنم امروز دیگه وقتشه

اگه تا دوهفته دیگه نیومدم ، برای همیشه میرم و اینجا رو هم تخته میکنم


لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))
رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم بهم نمیداد
اولش تنها بودیم که من خودم رو معرفی کردم کامل و از اهدافم پرسید
ده دقیقه گذشت که استادم و همسرش و یه دختر که نمیشناختم هم وارد دفتر شدن
خب یکم معذب بودم که سوالهای شخصی طور ازم میپرسید و انتظار داشت جلوی اونا واضح جواب بدم.به محض این که میخواستم تو ذهنم حلاجی کنم اینو چطوری بگم که خیلی شفاف نباشه فکر میکرد بلد نیستم! واسه همین بهش دست آویز نمیدادم
در بین همه ی اون سوالات فقط یکیش رو بار اول صدام رو نشنید و بار دوم که تکرار کردم قبول کرد و بقیه اش خوووب بود
32 دقیییییقه طووول کشیییید ! فکککر کن! بابا اسپیکینگ آیلتس هم انقدر نیست به قول دوستم.چخبرتونه؟
تهش هم میدونی چطوری تموم شد؟ استادم گفت شخصا اگه من جای لیمو بودم تا الان از اینجا فرار کرده بودم! خیلی سخته بخوای یهو از همه چیز بدون اشتباه و مکث صحبت کنی دیگه بهش سخت نگیر بذار بره بچم :)))
از دفتر که اومدم بیرون هم رنگم پریده بود هم دستام یخخخخ زده بود ! به قول بقیه البته
و حسرت این هفته ام میدونی چیه؟! که میخواستم صحبتهامو ریکورد کنم و انقدر اولش همه چیز با عجله شروع شد که یادم رفت. و حتی یادم رفت یه عکس ساده بگیرم حداقل :(
در کل استادم که به شددددت ازم راضی بود.خود خانومه هم گفت که خوب بود.خودم هم فقط خوشحال شدم راستش. ذهن بلندپروازم هیچوقت اجازه ی راضی بودن بهم نمیده
امیدوارم A شم دیگه.
ولی این 32 دقیقه برام یادآور تمام زندگیم بود.تمام پیروزیها و شکست ها.تمام پستی ها و بلندی ها ، تمام تلاش هام تمام اهدافم ، تمام روابطم . 
در بین صحبتهام فهمیدم در دیدگاهم دوستی برام به معنای صداقته و جایی که صداقت نباشه هیچ دوستی هم نیست.خانواده برام مهمترین اصل زندگیمه.پول نیاز غیرقابل چشم پوشی برای زندگیه. به وجودم افتخار میکنم اما اینکه بقیه هم بهم افتخار کنن برام جالب توجهه.جهان بینیم به نسبت چهار سال قبل کاااملا تغییر و به سمت درست تری هدایت شده.اما یک دید زشت جغرافیایی هم دارم که باید اصلاحش کنم.تلاشگر و حساسم اما میتونم با مسائل با بلوغ خاصی رفتار کنم
ممنونم از هر چیز و هر کسی باعث شد من این 32 دقیقه رو داشته باشم.
اما اما اما هنوووووز خیلی از اون چیزی که انتظارش رو دارم عقب ترم.هنوز نیمه ی راه هم نیستم و باید قوی تر ادامه بدم

32 دقیقه ی طلایی از روزهای عمرم بود و میدونی؟! خود خودم ساختمش.حتی واسه کسی هم با جزئیات نگفتم.کسی نبود و مهم هم نیست دیگه.
من راضی بودم ، من خوشحال بودم و ثبتش کردم
احساس میکنم همش یه بهانه بود واسه ساختن این حسم.چون بقیه هر کدوم که رفتن واسه مصاحبه نهاااایتا 6 دقیقه طول کشید! ممنونم کائنات! *_* 


خیلی مسائل واسه فکر کردن ، خیلی تصمیمات واسه گرفتن و خیلی کارها واسه انجام دادن دارم
باید واسه همشون برنامه ریزی کنم
و این در حالیه که دیروز با دوستام تفریح بودیم ، امروز در حال جمع آوری وسایل و مرتب کردن اتاق و آماده شدن واسه کلاس های فردا و مهمونی بعد از ظهرشم
فردا الف میاد پیشم.
دیدار دیروز هم باعث شد دلم بیشتر واسه ف تنگ شه.دوستی که دنبالشم.اما حیف که خیلی همدیگه رو نمیبینیم
دیگه آدمی هم نیستم که توی مجازی بتونم باهاشون صحبت کنم آنچنان.هیچی جای روابط واقعی و رو در رو رو نمیتونه بگیره
و دلخوشی و حتی ترس این روزهام چیه؟که هنوز یک ماه واسه بودن کنار خانواده ام وقت دارم.هم زیاده هم کمه. 

امروز روز دوستیه؟!
از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت

● امروز آزمایش خون داشتم و طبق معمول رگ دستم رو پیدا نمیکردن :| 
● فردا تا ظهر کلاس دارم و بعد از ظهر هم مصاحبه دارم که بابتش نگرانم.نمیدونم قراره چی بشه و ایده ای هم راجع به سوالهاشون و سختیش ندارم
اما خب خوشبین باشیم! تا اخر شب وقت دارم بخونم یه چیزایی
● پنجشنبه قراره با دوستهای دوران دبیرستانم بریم سمت یه آبشار فوق العاده زیبا . میخوام خواهرم رو با خودم ببرم اما یکم نگرانم که مسئولیتشو قبول میکنم
چون هم جایی که میریم از خونه دوره ، هم انقدر شلوغه که جای سوزن انداختن نیست ، و هم توریستی و خاطره جالبی از آخرین باری که با دوستام رفتیم ندارم! دعوای بدی بین چند نفر شد که ما دقیقا وسطش گیر افتاده بودیم :))) 
● هم کلاسیم ن.گ بهم اطلاع داد که میخوان با بچه ها یه کارهایی کنن از سر بیکاری. اونم چی؟بیوشیمی رو شروع کنن به خوندن
خب من خودم قصد اینو خیلی وقت پیش داشتم منتها امروز فهمیدم منبع اشتباهی براش انتخاب کرده بودم
لطف کرد و عکس صفحات اول کتابش رو برام فرستاد اما گفتم تا شنبه نمیتونم شروعش کنم ، تموم کردن که جای خود داره!
این ترم پیش رو فوق العاده سنگین و سخته و امیدوارم مثل ترم قبل بترم *_*


دو روزه مامانم خونه نیست.

روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد

امروز اما خودم زود از خواب بیدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 

و انقددددددر حال جسمیم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم

اونم مسکن های قوی.

یه گیجی خاصی هم بهم منتقل میکنن که کاریش نمیشه کرد متاسفانه :( 

اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بیا و ببین *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نمیشد کار منه :))) میم همیشه میگه اشپزیت هم خوبه ها ، من باورم نمیشه :))

سالادو که دیگه نگووو ^___^ 


+چهارشنبه دوباره اینترویو دارم ://  چطوری بخونم حالا :|


اخیرا چندین پست نوشتم که هم مبهم بوده هم ظاهرا مهم بوده نقشش واسم که اینجا باعث سوبرداشت شده 
و از اونجایی که مخاطبینم بهم لطف دارن و نگرانم میشن نمیخواستم بی جواب بذارم
اولین و مهمترین نکته اینه که میم همچنان با همون نقش و اهمیت توی زندگی من هست(خواهد بود)و پستها هیچ ربطی به اون نداشتن. راستش ماجرایی که اتفاق افتاد بین دوست مشترکمون با من و میم و مادرم بود
و راجع به خود اتفاق هم بگم که صرفا یک مکالمه بین دو نفر دیگه بوده و من و میم فقط تماشاگر داستان بودیم و هیچ اثری جز ضربه ی روحی نداشته.
منظورم اثر خارجیه!
و البته که مهمترین بخش هر فردی روانشه و وقتی اون اسیب ببینه یعنی کم اتفاقی نیست
ماها در برابر افراد نزدیکمون اسیب پذیریم و وقتی ضربه رو از جایی بخوری که انتظارش رو نداشتی مطمئنا درد و اثرش بیشتره

داشتیم جرات حقیقت بازی میکردیم که ف ازم پرسید اخرین باری که گریه کردی کی بود و واسه چی بود؟!
ببین چی از خودم ساختم در نظرش که اینو به عنوان سوال مهم پرسیده و البته دلیل دیگه اش این بود که میخواست بدونه من خوب شدم یا نه
اخه اون روز شوم که داشتم گریه میکردم اومد تو اتاق و من رو دید
جواب دادم آخرین بار رو خودت دیدی.
پرسید خب واسه چی گریه میکردی
گفتم بخاطر مامان!

زمان گذشت اما .

از سرگرمی های این روزهام همینقدر میتونم بنویسم که یهو دلم هوس فسنجون میکنه
به مامانم میگم
بعد سه چهار وعده پشت سر هم فسنجون میخورم
عصرها نیمروی عسلی میخورم
ظهرها یک عالمه سیب و آلوسیاه میخورم
از صبح که بیدار میشم تا شب که بخوابم گات و فرندز میبینم
و هیچ کار مفیدی که از نظر خودم نتیجه داشته باشه نمیکنم.مثلا درس نمیخونم.ورزش نمیکنم.چیز جدیدی یاد نمیگیرم.مهارتهای قبلیمو تقویت نمیکنم.آشپزی نمیکنم.نمیرقصم.کتاب نمیخونم.
فقط وقت میگذرونم
از دست خودم گاهی ناراحت میشم که چرا وقتی میم پیشمه باعث انرژی منفی میشم.بعدش از هردومون خجالت میکشم
اهان البته میشه گفت کار مفید هم انجام میدم ، میرم سر کار! اما خوشحالم نمیکنه
میدونی چیه؟خسته شدم.من این حال رو نمیخواستم و توی به وجود اومدنش نقشی نداشتم اما میتونم توی تغییرش داشته باشم
میخوام برگردم به زندگی
میخوام چهارتا کار مفید انجام بدم

+فردا شب عروسی دوست پدرمه ، پس فردا شب عروسی دوست خودم "پ" که یادم هم نمیاد اخرین باری که دیدمش کی بود.اما میخوام هر دو رو برم شرکت کنم. تو فضای شاد قرار بگیریم ، برای شروع شادی دوباره *_*


بعد از شاید ده روز
بچه ها مرسی که هستید و حالم رو پرسیدید.
اون پست واسه این نبود که کامنتهای "نرو ، بمون" دریافت کنم واقعا. میخواستم بی خبر نرفته باشم
چیز خاصی واسه نوشتن ندارم.حس نوشتنم پریده
اما به قول خودتون حیفه این همه خاطره رو یهو حذف کنم.
اینجا پابرجاست
من هم فعلا خاموشم.
اما به خودم جلوی شما قول میدم که هروقت حس حرف زدن و نوشتنم برگشت اولین جایی که میام اینجا باشه :*
باز هم مرسی *_*

دنیای بچه ها دنیای قشنگیه هنوز هیچی از بدیها و زشتیها و سیاهی ها نمیدونن
فردا کلاس دارم.کلاس اولم سی تا دختر بچه ی کوچولو هست که هر کدومشون با یه ویژگی توی ذهنم بولد شدن
مثلا یکیشون هر دفعه با یه تیپ جدید و خفن میاد.با دیدنش یاد مدلهای اینستاگرام میفتی!
اما دوتاشون رو بیش از حد تصور دوست دارم! انقدرررررر نازن ، انقدرررررر مودبن که اصن نمیتونی دربرابر علاقه ای که با دیدنشون به وجود میاد مقاومت کنی
فکر میکنم هر دوشون هفت هشت ساله باشن.
ولی در حدی کوچولوان که هنوز فارسی صحبت کردن رو کامل بلد نیستن.یه سری کلمات رو اشتباه یا ناقص تلفظ میکنن
راستش خیلی خیلی دلم میخواد بغلشون کنم این دوتا رو.دلم میخواد لمسشون کنم.بیشتر باهاشون حرف بزنم و به شدددددت دلم میخواد ازشون عکس داشته باشم
اما فکر نمیکنم هیچکدوم شدنی باشه.میترسم بقیه بچه ها حساس شن یا حتی خانواده هاشون دوست نداشته باشن
اما خیییلی خوبن این دوتا *_* کاش بیشتر باهاشون بودم


دچار یه بحران روحی شدم که خیلی وقته به خودم زمان دادم درست شه و نشده
درواقع فکر میکردم گذر زمان حلش میکنه که نکرده بعد از یک ماه
حال کلیم خوبه ، روزهام کنار خانواده میگذره و از حضورشون لذت میبرم
به تمام درخواستهای دوستهام هم جواب رد میدم.نمونه اش همین امروز
واسه اخر هفته دوباره برنامه ریختن برن تفریح.و من گفتم نمیام
اون چند روزی که اینجا نبودم دو سه باری تفریح با دوستها یا خانواده رفتم
اما همون یه بار که با دوستهام رفتم بیرون کافی بود که مطمئن شم دنیای من کاملا ازشون جداست.این رو همون دوران دبیرستان هم حس میکردم اما اون موقع چاره ای جز تحمل کردن نداشتم.حالا اما دیگه تحمل نمیکنم هیچ چیز ناخوشایندی رو
حذف کردن آدمها برام مثل آب خوردن شده.به محض اینکه یکی میره روی اعصابم یا کار اشتباهی میکنه دیگه تمام! اصلا برام مهم نیست که دوستی داشته باشم یا نه
چون اعتمادم رو نسبت به آدمها به طور کلی از دست دادم.
من یه تیپ شخصیتی بودم که در آشناییم با افراد مختلف ، همه واسم سفید سفید بودن مگه اینکه خلافش ثابت شه.از تعامل با هر فردی لذت میبردم.همیشه باز کننده ی درهای دوستی بودم.همه جا و همه زمان. لبخندم به روی آدمهای اطرافم همیشه میدرخشید! حتی آدمهای توی اتوبوس و مترو و کوچه خیابون.
اما الان؟ کاملا نقطه مخالفشم.سرم تو لاک خودمه و شعارهای آدمها برام رنگ باختن
و اینها همه نتیجه یک اشتباه بزرگ جبران نشدنی بود.
بذار خودمو خلاص کنم! من از آدمها بدم میاد :| حتی الان از فکر اینکه یک ماه دیگه باید برم خوابگاه و مجبورم تمام لحظاتم رو با چهار نفر دیگه شریک شم کهیر میزنم و حتی دلم نمیخوااد برم! فکر کن!!!
راستش میدونی . از اینکه بالاخره به خودم اومدم راضی ام اما از اینکه یهو حال و احوالم بهم بریزه نه.یا از اینکه تحمل یه سری چیزای عادی رو نداشته باشم نه.
خلاصه که اینه وضع لیموتون!

حراست لعنتی رو میگم
اون شب داشتیم از سینما با دوستم ب برمیگشتیم که همکلاسیمون ن.گ(جنس مخالفه!!) رو روبروی خوابگاه دیدیم و داشت میپرسید فلان کتاب رو خریدیم یا نه و کلاس فردا فلان ساعته و این صحبتها
ینی بحث درسی بود
هیچی دیگه فکر کنم ده دقیقه هم طول نکشید مکالمه مون چون هوا به شدت سرد بود و منم مریض بودم 
تا خداحافظی کردیم اون خانوم حراستیه با نگهبان اومدن جلوی در خوابگاه و جلومونو گرفتن. همکلاسیمون هم اونا رو دید ولی رفت
پرسید کدوم خوابگاهید و من یهو ناخوداگاه به جای خوابگاه خودمون ، خوابگاه بچه های ورودی رو گفتم
بعد دوستم تصحیح کرد که نه ما فلان خوابگاهیم و تمام این مدت من لبخند داشتم
هیچی دیگه منتظر بود ما سوتی بدیم انگار
با یه خنده ی کثیف شروع کرد به گفتن اینکه "آره گفتم که بچه های ورودی 12 روزه اومدن جرات ندارن شب با یه پسر باشن و شما حتما بچه های سالهای قبلین"
من در حالی که از تعجب دهنم باز مونده بود و شوکه شده بودم هی با خودم فکر میکردم الان چی جوابش رو بدم و فقط صدای دوستم رو میشنیدم که داره باهاش بحث میکنه و هرجمله ای که به ذهنم میرسید عقلم میگفت نه اینو نگو برات دردسر میشه و فلان
فقط گفتم که این آقا از بچه های انجمن و هماهنگ کننده کلاسهامونه چرا باید برای حرف زدن باهاش قضاوت شیم یا نگران باشیم
که باز خندید گفت ارررره من میدونم همه اینا رو شما درست میگید و فلان
دنیا داشت دور سرم میچرخید و بددددجوری بهم برخورده بود. بدجور
هی بابام و میم و تابستون و اتفاقاتش هم توی ذهنم مرور میشد 
خلاصه فقط میدونم نتونستم ریختش رو تحمل کنم و وسط حرفاش از کنارش رد شدم با جمله ی "برخوردتون بسیار زشته و بهم برخورد"!!! تمومش کردم
میشنیدم داره با نگهبان هم راجع بهمون حرف میزنه
آقا منو میگی چنان بهم ریختم که نشستم زااار زاااار گریه کردم و اروم نشدم.یه چیزی میگم یه چیزی میشنویاا
ریشه ی اون آلرژی دردناکم عصبیه و بله چندساعت بعد باز شروع شد و الان سه چهار روزه که درگیرشم
نگم دیگه از حسهای بد و تنفری که بهشون دارم .
فقط دلم میخواد زودتر تموم شه از دستشون خلاص شم همین


شنبه تا سه شنبه از 8 تا 5 کلاس دارم و وقتی میام خوابگاه واقعا جنازه ام :))) با این حال بعضی روزها با همکلاسی ها بعد کلاس توی محوطه میمونیم و گپ میزنیم و میچرخیم
اون روز با ب و ن جلوی خوابگاه تو چمن ها نشسته بودیم که لعنتی ها بحثشون روی دلتنگی و این چیزا بود 
من گفتم دلم واسه آدمها تنگ نمیشه ، چون میتونم از راه دور هم باهاشون در ارتباط باشم اما دلم واسه فندقم تنگ میشه زیااااد. که یهو رفتیم سمت مرگ زودتر حیوونهای خونگی و من گریه ام گرفت و اشک توی چشمام جمع شد :|| فکر کن! جلوی بقیه

دیگه اینکه حراست دانشگاه و خوابگاه به شدددددددت شروع کردن به گیر دادن . یه چیزی میگم یه چیزی میشنویااا 
حتی ماشینهایی که از بیرون میخوان وارد شن رو اگه دانشجو باشن سرنشینها رو حتما چک میکنن!! 
چرا واقعا؟!! چرا؟ من انقدرررر حساسم یکی بهم گیر بده انقدررر حساسم که نمیتونم حتی تصور کنم پرشون به پر من هم بخوره
من مناسب دانشگاه عمل میکنم اما با چیزایی که شنیدم و دیدم بعید نیست گیر بدن.

احساس میکنم تازه دارم وارد رشته ام میشم و نمیدونی چه لذذذذتی میبرم از کلاسها و آزمایشگاه ها . ذوق زده ام از اینکه دارم واقعا وارد وادی محقق شدن میشم
تشنه ی اینم درسامو خوب بخونم :)))) و احساس باسواد بودن داشته باشم. *_* 
تازه پیشنهاد دادم کیس نوار قلب هم باشم :)))

نکته ی آخرررر ^_^ آقا من حدودای آبان میام خود دانشگاه تهران واسه برگزاری یه سمپوزیوم. ینی افتخار دادم یکی از برگزار کننده ها باشم :))) خلاصه اگه یه وقت اونجاها بودید منتظر دیدن لیموتون باشید دیگه 


خب خب :)) بیشتر از یک هفته اومدنم به شهر دانشجویی میگذره و تقریبا میشه گفت هفته اول رو تو خوابگاه تنها بودم 
کلاسها تشکیل شدن همون هفته اول به لطف بچه هامون و خودم البته ! فقط مونده آزمایشگاه ها
بعد امروز که تمااام دانشگاه روز اول کلاسهای رسمیشونه ما پدر استادمون فوت شده بیکار میچرخیم
هیچی دیگه من تنها اومدم خوابگاه و خیلی جدی زبان میخونم و به این فکر میکنم که کمتر از یک ماه دیگه میم قراره باهام زبان کار کنه *_* دلم لک زده واسه کلاس زبان
آقاااااا ^___^ باااالاخره مدرک اصلی زبانم رو گرفتمممم :))) مث بچه ها ذوق دارم حتی ازش عکس بگیرم منتشر کنم منتها هنوز اینکارو نکردم !! 
گواهی سابقه کارمم گرفتم. اما با 22 واحدی که برداشتم مخصووصا 6 واحد از تخصصی ها انقدر نگرانم که فکر نمیکنم برم جایی وااسه کار فعلا. واقعا فکر نمیکنم بشه دوتاش رو به نحو احسن مدیریت کرد.البته کار ترم قبلم رو دارم ولی خب اون حقوقش خیلی خنده داره :))) نمیشه گفت استقلال دارم اصلااا .
همینا دیگه
دیدم خیلی نبودم گفتم بیام یه گزارش بدم و برم تا نوبت بعدی 


دعا کنید عمری باشه !
من فردا برم و چندماه دیگه برگردم 
و برای نوبت بعدی دکترم برم حال اون منشی بی فرهنگش رو بگیرم
بعضی وقتها در برابر بعضی آدمها نباید سکوت کرد ، نباید با جمله ی "در شان من نیست" خودت رو قانع کنی
باید به بعضیها بفهمونی چخبره

بعدا میام کاملتر مینویسم.

دلم برای روزهای بهتر از الانم تنگ میشه گاهی وقتا ولی نه قراره اون روزها برگردن نه من اون آدم سابقم
اگه پتانسیل بهتر شدن هم داشته باشه ، جنسش متفاوت با گذشته ست دیگه

بیاید قبل از رفتنم یکم ناشناس با هم گپ بزنیم :) حتی واسه اون کامنتهای عجیب غریب هم دلم تنگ شده :))
پس بگو .
(آی خراب سمت چپی واسه کامنته!!!)

یه قرص دکتر واسم تجویز کرده
عوارض جانبیش رو که میخونی نوشته :  تهوع ، میگرن ، سردرد ، افزایش فشار خون ، افسردگی و
تا همینجا رو من تمااامش رو با هم دارم :| خب این چه درمانیه که یه جاتو درمان میکنه بقیه جاهاتو نابود میکنه دقیقا؟ :/ 
کاش اصن از خیر خوب شدن بگذرم؟ همونطوری حالم بهتر بود
درمان هم نکرده البته ://

میدونی من توی دنیای واقعی چه شکلی ام؟ توی محیطهای اجتماعی و فامیلی همیشه ساکت و لبخند به لبم . یه عضو بی ضرر و زیان که سرش تو لاک خودشه
توی جمع دوستای صمیمیم شیطون و خندان و پرسروصدام
اگه یه روز کسی ازم کمک بخواد تا جایی که بتونم کمک میکنم و اگه نتونم حتی احساس شرمندگی میکنم
همیشه سعی کردم خوب باشم و خوبی ها رو ببینم.سفیدی ها جلوی چشمم باشن
اما مدتیه که .
دیگه نه از اومدنی خوشحال میشم و نه از رفتنی ناراحت
همونطور که دوستی و دشمنی برام رنگ باختن
با خیلیها دیگه نیستم
اما دارم سعی میکنم اعتمادم رو به همونهایی هم که هستن کاملا از دست بدم
توقع و انتظار و اعتماد به آدمهای ساده ی بی تی مثل من ضربه های مهلک میزنه
دلم نمیخواد دنیای سادگیم رو از دست بدم و تبدیل بشم به یکی از همونهایی که الان ازشون میترسم
فاصله میگیرم.ساکت تر میشم.و از همه مهمتر دل خوش نمیکنم
به همه ی آدمهای زندگیم به چشم یه رهگذر نگاه میکنم و انتظار خوبی و لطفی ازشون ندارم
حتی ذهنم رو همیشه یکم آماده برای سیاه و خاکستری دیدن از جانب آدمها میکنم

دارم سعی میکنم کمترین حجم لباس ممکن رو با خودم ببرم و هی ازشون کم میکنم اما باز هم کمترین حجمم خیلی زیاده :| همه ی لباسها رو گذاشتم روی تخت و هر چندساعت یک دست ازشون کم میکنم ببینم اخرش به کجا میرسم !!

کم کم دارم میرم دیگه 
خونه بودنم سه ماه کامل هم نشد اما باز به این فضا و به این پنج تا عشق عادت کردم.بخصوص این دفعه که خیلی اتفاق ها افتاد
رفتنم برام تلخ تر از همیشه ست
کلا موقع خداحافظی با آدمها تمام خاطراتی که باهاشون داشتم مثل یه فیلم سریع از ذهنم رد میشن و امان از خداحافظی هفته دیگه م.
و باز دلتنگی فندقم :( خب من نمیخوام هی بیام و برم :/ یا بمونم یا برم دیگه

داشتم کتابها و دفترها و به طور کلی وسایلم رو دسته بندی میکردم که کدوم رو باید با خودم ببرم و کدوم رو بذارم توی اتاقم خاک بخوره
دوتا نامه ی عاشقانه که خودم مخاطبش بودم رو پیدا کردم
راستش حوصله ی خوندنشون رو نداشتم.حتی خبری هم از کنجکاوی نبود !! فکر کن! لحظه ای دلم نخواست بدونم توش چی نوشته شده
فقط به خودم گفتم چرا اینا رو نگه داشتی؟اگه یکی ببینه میشه آش نخورده و دهن سوخته :)) آبروریزی و حالا بیا ثابت کن که تو حتی نخوندیش بابا !!
فندک خوابگاهم رو برداشتم و رفتم تو حیاط سوزوندم دوتاشون رو. 
دلم سوخت واسه قلبهایی که هدر رفتن
وقتی عاشق آدم اشتباهی میشیم ، وقتی احساساتمون رو جای نادرست خرج میکنیم تهش میشه همین.
تو با اون احساس و عشقت زندگی میکنی ، اون حس واست میشه چراغ راه
بی خبر از اینکه معشوقت حتی نامه هات رو باز هم نمیکنه.یا حتی اگه باز کنه و بخونه نمیفهمه چی میگی
مراقب قلب و احساسمون باشیم که کجا خرجش میکنیم.
از اون طرف هم وقتی عشق کسی رو میپذیریم خرابش نکنیم.
همین

از روزی که اومدم هیچگونه تفریح دلخواهی نداشتم 
بیرون رفتن با همکلاسیهام منو خوشحال نمیکنه ، خوشحال میکنه ها اما مقطعی و گذرا
شارژم نمیکنه
من تفریحات خاص خودم رو دارم که با انجام دادنشون شارژ میشم و انرژی میگیرم واسه ادامه ی تلاشهام توی راه
و اما از روزی که اومدم فرصت انجام  هیچکدومو نداشتم
الان حالم بدجوری گرفته ست . خیلی
مخزن انرژیم خالیه و خستم از اینکه همش خودمو گول زدم که اره اینم خوبه با فلان سرگرمی هم خوشحال باش و منتظر موندم و منتظر موندم و منتظر موندم
ترم سختیه . درسام خیلی سنگین تر از قبلن و مطمئنا من انرژی ای خیلییییی بیشتر از قبل برای رسیدن به موفقیت مدنظرم نیاز دارم
اما مقایسه که میکنم امسال یک دهم پارسال هم انرژی ندارم.منظورم همون انرژی ای هست که با خوشحالی های واقعیم شارژ میشه نه انگیزه ی درس خوندن
فرصت و شرایط خونه رفتن رو هم حتی ندارم 
و امروز و این لحظه و غروب جمعه ای که شنبه ی بعدش هم تعطیله و باید خوابگاه باشی انقدر حالم گرفته ست که دلم میخواد با یه بیگ بنگ همه چی تموم شه

هیچ وقتِ هیچ وقت تو زندگیم دلم نخواسته به گذشته برگردم تا یه کارهایی رو نکنم یا یه راه هایی رو نرم 
هیچوقت
چون همیشه سعی کردم بهترین کاری که میتونم رو انجام بدم که بعدش حسرت و پشیمونی ای در کار نباشه و موفق هم شدم
اما الان . وای از الان 
برای اولین باره که دلم میخواد برگردم به چندماه قبل و یکی از قشنگترین اتفاقهای زندگیم رو به تعویق و تاخیر بندازم ولی اون موقع تجربه اش نکنم
اخ که عمیقا دلم میخواست خواب بودم و بیدار میشدم میدیدم پنجشنبه ی چندماه قبله
میدونی مشکلم چیه؟اینکه همون موقع میدونستم . همون موقع این حس باهام بود که "این بهترین تصمیمی نیست که میگیری" همون موقع ته دلم خط خطی بود از حسرتی که امیدوار بودم سراغم نیاد اما دلمو زدم به دریای متلاطم دیگه ای
اخ نمیدونی چقدر قلبم پر از درد و حسرت میشه وقتی یادم میاد توی چه شرایط قشنگتری میتونستم ثبتش کنم و بمونه برام اما نه تنها اینکارو نکردم بلکه تصمیمم باعث شد الان دیگه حتی نخوام بهش فکر کنم

اومدم پست قبلی رو خوندم
پشیمون نیستم. یعنی مطمئن مطمئن مطمئنم که اون روزی که داشتم تصمیم میگرفتم همه ی جوانب رو بررسی کردم.بهترین کار رو کردم و خوشحالترین هم بودم
و همونطور که نوشتم انتخابم 100% مزایایی که همون روزها میخواستم رو داره.الان هم داره
فقط یک مشکل هست
اونم اینه که یه مدته بخاطر اتفاقاتی که برام افتاده روحیه ام ضعیف شده.و تحمل سختی و اتفاقات جدید رو ندارم.همین
به خودم حق میدم در این نقطه باشم کاملا.و امید که با گذر زمان درست شه. :)
راستی من خوبم.درس میخونم.خوش میگذرونم و منتظر بسته هامم *_* 

یه مدته پشیمونم 
از انتخاب دانشگاهم
همه چی خوبه ها . دانشگاه و دانشکده و استادها ، همکلاسی هام که خیلی همراه و پایه ان و کم دیدم توی دانشگاه ها ، شهر ، فضا 
خوبه
مشکلی نداره
ولی حسرت این که میتونستم شیراز راحتتر و خوشحالتر باشم یا به طور کلی کمتر سختی بکشم هم همراهمه .
هر روز به این فکر میکنم که ترم بعد یا سال بعد مهمان شم شیراز یا انتقالی بگیرم
از این طرف دوستام ، حریمی که اینجا واسه خودم ساختم ، و معدلی که نمیدونم اگه از اینجا برم تهدیدی واسش هست یا نه مانعم میشن.
فقط میدونم اگه برمیگشتم عقب با اعتماد به نفس 100%ی جلو نمیومدم.
شاید هم حس گذراست.
فقط احساسیه که تجربه میکردم و میکنم و چون ادامه دار بود دلم خواست اینجا بنویسمش .
این تعطیلات 10 روزه هم تصمیم گرفتم خونه نرم.همینجا تو خوابگام و قراره امشب از شیراز واسم یه عالمه وسیله بفرستن !

+کامنتهای قبلی رو به زودی جواب میدم .


به قول استاد روانشناسمون انسان کامل نداریم .
من هم مثل همه یه سری کاستی ها و عیب ها دارم
اما این روزها چیزی که از خودم میبینم یه دختر خیلی خیلی خیلی قوی و پر تلاشه
کارهایی که خیلی از توانایی یه انسان معمولی بالاتره رو انجام میدم
در خودم نظم و برنامه میبینم و حاااال میکنم وقتی میبینم اگه کاری رو بخوام انجام بدم "توی زمان خودش" و به موقع انجام میدم
من اگه اشتباهی کنم میپذیرمش.برای اشتباه هام بهونه تراشی نمیکنم
ولی اگه معتقد هم باشم که اشتباه نکردم و برای کارهام دلیل داشته باشم دیگه نمیتونی قانعم کنی که اشتباه کردم :))
من خیلی محکمم ، توانایی زیادی برای سازگاری با محدودیتها و سختی های زندگی دارم اگر بدونم نمیشه تغییرشون داد
ولی وای از روزی که یه چالش ، مانع یا محدودیت و سختی ببینم که بدونم میشه حلش کرد.تا زمانی که حل نشه حالم خوب نمیشه ، هرقدر هم تظاهر کنم باز از درون آشوبم
میدونی این روزها یه ویژگی از خودم و بقیه رو با هم مقایسه میکردم (قابل تحمل بودن!) 
یه سری افراد ویژگی هایی دارن که تقریبا برای اکثر مردم قابل تحمل نیست.خوشحالم که اون ویژگی ها رو هم ندارم :||
من اگه به کسی قولی بدم حتما بهش عمل میکنم ، اگه مسئولیتی رو قبول کنم وسط راه شونه خالی نمیکنم. اگه یه ساعتی رو برای قرار معلوم کنم ، حتما چند دقیقه قبلش خودم رو میرسونم.یادم نمیاد کسی جایی منتظرم مونده باشه
من مودبم! بر خلاف خیلییی از ادمها که این روزها تا جایی بهشون فشار میاد شروع میکنن به فحش دادن ، یا حتی یه سری از دوستها که برای ابراز علاقه به قول خودشون بهمدیگه فحش میدن ، من اصلا اینطوری نیستم.حتی دوست ندارم فحش رو بشنوم! 
این اواخر یکم داشتم منحرف میشدم که زود جلوشو گرفتم :)))
میدونی من غیرتی ام! یه غیرت قشنگ از همونها که توی کتابها ازش حرف میزنن.روی حال خوب اطرافیانم غیرتی ام، اینکه کاری نکنم اذیت شن ، اینکه اگه میتونم جایی کمکشون کنم حتما اینکار رو بکنم

میخوام بیشتر به خودم توجه کنم.بیشتر ببینمش.بیشتر حواسم بهش باشه و بیشتر خوشحالش کنم
چون خیلی نسبت به خودم بی رحمم.خیلی ازش کار میکشم و بخاطر دیگران خیلی از خودگذشتگی میکنم
احساس میکنم باید یه مدت به جای دوستی با بقیه با خودم دوست باشم در وهله ی اول.قبل از تشکر کردن از بقیه از خودم تشکر کنم.قبل از دوست داشتن بقیه ، عاشق خودم باشم
خیلی باید از خودم تشکر کنم برای این همه سال تلاش و سخت کوشی و پیشرفت و خسته نشدن :)
دوستت دارم خودم! قدرت رو میدونم و حواسم بهت هست.
همینطوری برام بمون.میدونم خیلی وقتا حواسم بهت نبوده و حتی شاید ظلم کرده باشم بهت ، ولی تو تنها کسی بودی که هروقت خواستم بودی ، هیچوقت خسته نشدی و همراهم موندی *__*

دلم میخواد بیام راجع به فاجعه ای که توی آزمایشگاه و موقع کار با خون اتفاق افتاد بگم . 
دلم میخواد راجع به حس و حال این روزهای خودم بنویسم 
اما؟ اما میانترمهای حذفی و سنگین و سختم شروع شدن و درس میخونم و درس میخونم ! 
80 درصد وقتم رو میذارم واسه بیوشیمی و اون 20 درصد باقی مونده رو پخش میکنم روی 20 واحد دیگه و بیاید امیدوار باشیم که توازن رعایت شده :)))
پشت درس خوندنام به چی فکر میکنم؟ 
1. تو
2. شش ترمه شدن

1.تصور کن توی یه مسیر مستقیم داری با سرعت مناسب میری و کاری با هیچکس نداری ، نه فخرفروشی چیزهایی که داری رو به کسی میکنی نه از کمبودهات حرف میزنی
حالت با زندگی خودت خوبه و در جریانه
یهو یک نفر که اتفاقا بهش اعتماد داری از راه میرسه ، به غلط داستانت رو برای کسی که نباید تعریف میکنه طوری که تصور شه تو در یک مسیر پر از پستی و بلندی بودی و اتفاقا خودت انتخاب کردی که اونجا باشی . بعد وقتی میری با اون دوستت صحبت میکنی که چرا این کار رو کردی و اصلا داستان چی بود؟ میگه هر چی گفتم حق داشتم چون عصبانی بودم و تو هم من رو محاکمه نکن و به نوعی گمشو!
این اتفاق یکی از بدترین و مهلک ترین اتفاقات زندگی من بود که همین چند وقت پیش افتاد

2. حالا یه داستان دیگه بگم
من رو تصور کن که زندگی خوابگاهی دارم.با 4 تا ادم مختلف با فرهنگها و اخلاقیات مختلف زندگی میکنم. تیپ شخصیتیم به گونه ای هست که یک سری چارچوب ها و نظم هایی دارم.همون روز اول اونها رو با هر4تاشون در میون میذارم و اتفاقا چارچوبهای بقیه رو هم میپرسم که اگه کسی از چیزی خوشش نمیاد من با انجام اون کار اذیتش نکنم
توی سرمای استخوان سوز برای اینکه دوستان اذیت نشن میرم بیرون با تلفن صحبت میکنم ، وقتی میخوام کاری رو انجام بدم تک تک از بقیه اجازه میگیرم که اگه ناراحتن انجامش ندم.توی نظافت و سامان دهی اتاق همیشه جز اولین نفرهام و هیچوقت از خط قرمزهای کسی رد نمیشم
حالا چی میشه؟ دوستان برنامه ای میچینن که شبها به یک سری ویس های وقیح و بی ادبانه جهت فان و خوش گذرانی گوش بدن.من از این سرگرمیها متنفرم و ازشون خواهش میکنم که هرشب توی اون تایمی که من نیستم گوش بدن و قبول میکنن.یک شب که من حالم بده و سرم به شدت درد داره میام و میگم اگه میشه دیگه این یکی که تموم شد بعدی رو گوش ندید. جواب چی میگیرم؟ ما سه نفریم و تو اگه ناراحتی میتونی بری بیرون! 
البته که جواب میدم.میگم اینجا خوابگاست و اتاق جای استراحته.مهم نیست چند نفرین.هرکاری به جز استراحت میخواین انجام بدین که یکی دیگه رو اذیت میکنه شماها برید بیرون.یه امشب من حالم بد بود اومدم اتاق و اینه برخوردتون
 
3.فردی که توی اتاق با من از همه صمیمی تره ، روز بعدش من رو میکشه کنار و با گفتن جمله هایی از قبیل اینکه اونی که همیشه تو اتاق اذیت میشه تویی و خیلی دیگه حساسی و چرا فکر میکنی همیشه حق با توعه من رو میبره زیر رادیکال و اتتتتفاقا برچسب عصبانی رو به من میزنه!
چرا فکر میکنم حق با منه؟دوستان فحش و ناسزا جزء برخوردهای نرمال حساب میشه؟ایا من حق ندارم اعلام کنم از این چیزها خوشم نمیاد واقعا؟ اون سه تا نرمالن و من مشکل دار؟

4.دوستی رو در کنار خودمون داریم که دائما عصبانیه.وقتی امتحان داره فکر میکنه تقصیر ماست.وقتی از خواب بیدار میشه عصبانیه.وقتی زنگ میزنه به خانواده ش یک در میون قهر میکنه.وقتی ما میخندیم چنان با اخم بهمون نگاه میکنه که خندهه محو میشه
این دوستمون برای اینکه یک لحظه سهوا پای من میخوره به تختش شروع میکنه به داد و هوار! بدون اینکه قبلش اعتراض یا درخواستی کرده باشه.در برخورد اول افسار گسیختگی نشون میده

5. دوست عزیزی دارم که خیلی بهم نزدیکه و ربطی به خوابگاه نداره. اکثر مواقعی که من در چنین وضعیتهایی گیر کردم رهام کرده.طوری رفتار کرده که انگار هیچی اتفاق نیفتاده
بخصوص توی یکی از موارد که خیییلی انتظار حمایت داشتم نه تنها حمایت نکرد که گاهی اوقات فکر میکنم پشتمم خالی تر کرده(البته این داستانش جداست)

توی چندین ماه گذشته اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاده که زندگیمو از روند معمول خارج کرده و حالم رو گرفته حتی
هرقدر فکر میکنم ، هر چند ساعت که میشینم خارج از گود و بی طرفانه به داستانهام نگاه میکنم تقصیری نداشتم.کاری نکردم.بیخودی توی یک داستان گیر افتادم
و تقریبا توی هیچ کدوم از خودم اونطور که باید دفاع نکردم
هرچی فکر میکنم نمیتونم چارچوبها و انتظاراتم رو عوض کنم.اونا اشتباه نیستن.آدمهایی که سر راهم قرار گرفتن اشتباهن.واکنشهایی که باید نشون میدادم و ندادم اشتباه بوده.سکوت کردن و راضی بودن در برابر برآورده نشدن انتظاراتم اشتباه بوده. به کم قانع شدنم اشتباه بوده
ولی هنوز نتونستم به تصمیم درست و کاملی برسم که اجراییش کنم
اصلا از روند روانی این روزهام راضی نیستم.
یا خودم رو عوض میکنم که بعیده ، یا آدمهای اطرافم رو عوض میکنم که آسون و شدنیه ، یا  
پوف

زندگی چقدر پوچ و بی هیجان میشه وقتی از چیزهایی که دوست داری محروم میشی یا نداریشون در اون لحظه
کلا انگار زندگیم یک سری تلاشهای بی پایان برای رسیدن به موفقیت هاست به اضافه ی چاشنی هایی که اضافه میشن تا شیرینش کنن
مثلا اگه کسی رو نداشته باشی که موفقیت هات رو باهاش شریک شی ، یا کسی که وقتی موفق میشی بهت افتخار کنه ، یه روزی بالاخره دست از تلاش کردن میکشی
یا اگه توی پیله ی تنهایی خودت باشی و حال کسی رو خوب نکنی بالاخره یه روز حال خودت هم به حد نرمالی میرسه و نمیفهمی دقیقا چه حسی داری
وقتی کسی جایی منتظرت نیست
وقتی کسی نگران حالت نیست 
و و و
میخوام بگم ماها همه بهمدیگه نیاز داریم و چقدر چقدر چقدر احمقانه ست وقتهایی که این نیاز رو نادیده میگیریم.
مگه میشه بدون خانواده بود یا بدون دوست یا حتی آدمهای گذرای اطرافمون

البته البته اگه انتخاب کنی تنها باشی اون داستانش کاملا جداست و حتما باز هم شیرین و جذاب خواهد بود . هر آدمی به تنهایی برای خودش کافیه 
اما کسی که انتخاب میکنه مراوداتش محدود به خودش نشه سخت تر میتونه دوباره برگرده به تنهایی

در چنان شرایط روحی قرار گرفتم که کارت بانکیم رو از سه شنبه گم کردم و الان متوجه شدم! و تنها چیزی که ازش یادم میاد اینه که به نام خودمه :|| 
هر چی تلاش میکنم یادم بیاد رمزش چی بود ، شماره حسابم چی بود بی فایدست
شماره حسابم رو رفتم توی چتم با پسری که پارسال ازش کتاب خریدم و بعدش با همون میخواست به یه جایی برسه پیدا کردم :|
حالا شاید سوال پیش بیاد که تو کتاب خریدی چرا خودت هم شماره کارت دادی؟ چون پول بیشتری سهوا ازم گرفته بود و بعدش قرار شد برگردونه :/
فقط خداروشکر که تونستم اون پایین مایینای چتای تلگرامم پیداش کنم :|
از روی پیامکها رفتم اخرین جاهایی که خرید کرده بودم رو سر زدم ولی باز هم پیدا نشد 
الان هم دخیل بستم به کانال توییتر دانشگاه که کسی پیدا کرده باشه و برم ازش بگیرم
ولی با اینکه خیلی تلاش کردم فاجعه ی عظیم رو به خانواده ام اطلاع ندم نشد ، تهش اعتراف کردم
و حس بدی به خودم دارم که دیگه واقعا انقدر داغونی که کارتت رو گم میکنی؟ :/ 

حبس شدیم تو دانشگاه و خوابگاه و هی تهدیدمون میکنن به بیرون نرفتن :| 
یه روز هم که کل درها رو بسته بودن و غیرخوابگاهی ها رو هم حتی در خوابگاه اسکان دادیم
هر دو نفر روی یک تخت خوابیدیم !

از اون طرف هم اینترنت نداریم.
احساس میکنم اسیر شدم واقعا
نه خونه ای ، نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه کلاسی ، هیچی!
فقط درس و خستگی های بعدش که تو تنم میمونه این چند روز و دلتنگی واسه دیدن روی اونایی که دوسشون دارم
و حتتتتتی! یک هفته کنسل شدن کلاس ها و عوض شدن تاریخ امتحانها و خراب شدن برنامم واسه خونه رفتن
نه عروسی دختر داییم میتونم برم نه عروسی پسر عموم نه تولد خواهرم! 
دوماه و اندیست که خونه نبودم 
شما چخبر؟! حوالی شما چی میگذره؟

برای دومین بار در عمرم دارم دندون درد رو تجربه میکنم
بار اول فقط چندساعت تحمل کردم و فوری رفتم دکتر
اما الان از دیشب همراهمه
نتونستم بخوابم.و تا 11 ظهر تو تخت بودم. 11 هم با تماس مادرم بیدار شدم 
تماسی که خودم متوجه نشدم ولی بچه ها میگن خیلی عجیب و حتی بداخلاق صحبت کردی
من اصلا یادم نمیاد گوشیم زنگ خورده باشه! زنگ زدم به مامانم توضیح دادم که جریان چی بوده و عذرخواهی کردم 
میگه تنهایی دیوونت کرده :)) اگه الان شهر خودمون بودی خوب شده بودی و این توهمات هم نمیزدی! نمیدونم چرا انتخاب کردی انقدر دور شی از اینجا 
ولی همچنان یادم نمیاد :))) چقدر وقتی خوابم بی دفاع و ناامنم :|
یک طرف صورتم سنگینه و حتی گوشم هم درد داره
دوتا مسکن قوی خوردم و فکرم پیش درسها و امتحانهامه :( 
بیا امیدوار باشیم یه درد موقتی باشه که سریع برگردم به روتینم


واقعا از ته دلم احساس میکنم این د.و.ل.ت ما رو مسخره کرده! 
ببخشید ولی به نظرم دارن باهامون مثل یک حیوان رفتار میکنن که هروقت سرکشی کرد میندازنش توی قفس
دیگه داره بهم فشار میاد
حتی درسامم ناقص میخونم.یه سری جزوه هام توی تلگرامن و یه سری دیگشون نیاز به سرچ کردن دارن
از این طرف هم توی یه اتاق 15 متری بدون هیچ هم صحبتی گیر افتادم
این چه وضعیه واسمون ساختید
دلمون به چی خوشه که توقع داریم با اعتراض چیزی درست شه واقعا :/

چهار شبانه روزه که آب و هوا اینطوریه :
شب تا صبح برف میباره.صبح تا ظهر بارون های ریز و برف ها رو ناپدید میکنه
دیروز یک ربع آفتاب داشتیم 
بقیه اش هوا تاریکه و جون میده واسه خوابیدن :))) 
صبح بیدار میشی میبینی شبه *_* مه همه جا رو گرفته
از دما هم بگم :))) این جانب با سه لایه لباس و جوراب و کلاه ، با دوتا پتو تا صبح یخ زدم


این سمپوزیومی که بهتون گفته بودم و کلی ذوق کردیم واسش :))) کنسله !

ینی کنسل نیست.پنجشنبه ی این هفته ست و برگزار میشه و دوستام میان منتهی این جانب دارم میرم خونه و نیستم :/ 
میبینی؟خیلی خورد تو ذوقم ولی حتما باید برم خونه دیگه وقتشه.
لذا ته تهش برای آروم کردن کودک درونم که دوست داشت شرکت کنه مجبورم بگم به درک :/ حالا انگار چی بود! :))) ایش

من با هر بار دیدن عزیزانم انرژی ای که کنارشون هستم رو ذخیره میکنم.توی عمق وجودم
وقتی کنارشونم یه دل سیر نگاشون میکنم. بخصوص الان که از همشون دور دورم و کم میبینمشون
با میم این وضعیت خیلی خیلی شدیده
انرژی ای که ازش میگیرم خیلی قویه.خیلی خوبه.خیلی قشنگه.
هرچی بیشتر کنارش باشم بیشتر دلم تنگ میشه
آخرین باری که پیشش بودم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش ، با حضورش سعی کردم خلاهایی که در نبودش واسم پیش اومده رو پر کنم ولی خیلی موفق نشدم چیزی رو واسه بعدا ذخیره کنم.
ولی به روی خودم نیاوردم تا الآن
تا این هفته.
کمبودش پا گذاشته روی گلوم :(

کاش ای کاش کنارم بودی تا ببینی که چقدر دلتنگم

رفته بودم سرکار
همیشه به موقع میرم و برمیگردم و غر نمیزنم.کاری که بهم سپرده شده رو درست انجام میدم با اینکه هیچ علاقه ای به فعالیتی که انجام میدم ندارم راستش! صرفا برای اندک استقلالی که بهم میده میرم
داشتم از دفتر خارج میشدم که مسئول بررسی کیفی! کارم به اون یکی میگفت لیمو خیلی خیلی دختر گل و مهربون و وظیفه شناسیه.کاش همشون مثل اون بودن!
هیچی همین :| هیچوقت از تعریفهای دیگران خوشحال نمیشم چون هرکسی فقط یه جنبه من رو میبینه.شاید در کل آدم جالبی واسش نباشم
اما یه موردی خیلی برام مهمه.اینکه توی محیطی که هستم دیگران رو اذیت نکنم.چیزی ازشون کم نکنم.قابل تحمل باشم
و خوشحالم که تا الان فهمیدم توی خونه ، کلاس و محیط کارم اینطوری ام.


ساعت 8 شب بلیط داشتم و هفت و نیم رسیدم ترمینال گفتن بلیطت تغییر کرده به هشت و نیم و همونم حدود 9ونیم حرکت کرد و 10 تازه وارد اتوبان شدیم :/
در حالی کم خوابی شدیدی داشتم و امروز هم با خون دادنام تو آزمایشگاه و وسیله جمع کردن و بدو بدو گذشته
یک ساعته دارم تلاش میکنم بخوابم اما انگار صندلیم رو ویبره ست :/ 
در حدی میلرزه که الان صفحه گوشیمو نمیبینم و همینطوری تایپ میکنم بلکه یه چیزی خودش بنویسه!! 
سردرد فجیعی دارم
از اونی که پشت سرم نشسته هم پرسیدم گفت صندلی منم همینطوره ولی من هر چی دست میذارم روی صندلی خودم و بقیه و مقایسه میکنم صندلی من لرزشش بیشتره
منتظرم کمک راننده بیاد بهش بگم که اونم از جاش ت نمیخوره
واقعا چرا این دفعه انقدر داره اذیت میکنه؟ :|| 

پ.ن : بهشون گفتم که صندلیم خرابه! رسما نگام کرد خندید گفت کجاش خرابه؟
میگم صداشو هم نمیشنوی حداقل؟هر سه ماه یکبار این مسیر رو میرم دیگه میتونم تشخیص بدم صندلیم سالمه یا خرابه
اینم از این
ولی میدونی چیه؟فردا که رسیدم(اگه رسیدم) میرم حتما بهشون میگم که چه سرویس دهی زیبایی داشتن

اون روز چهارشنبه که رسیدم رفتم دفتر تعاونی که ازشون بلیط خریده بودم یه شکایت نوشتم ولی خب تاثیر خاصی نداشته تا الان! برام مهم نیست
همین که سکوت نکردم خیلی ارزشمند بود و دیگه هیچوقت با این تعاونی ارتباط برقرار نمیکنم :))) 
پنجشنبه عروسی پسر عموم بود و فضای جالبی داشت.کلی رقصیدیم و تخلیه انرژی
فندقم انقدر بزرگ شده که دیگه بهش میگم پتو *_* خیلی دلم براش تنگ شده بود
سعی کردم از کنار خانواده بودنم این چند روز لذت ببرم و همینطور هم شد
مادربزرگم برام یک عالمه کتلت و مربا پخته بود و حتی نون سنگگ هم خریده بود *_* موقع اومدن رفتم پیشش و دیدمش و خوراکی هامم گرفتم و تمام :))
از سه شنبه که رفتم تا امروز صبح سه شنبه! تقریبا یک هفته شد
خوش گذشت.خوب بود.حتما ارزشش رو داشت
تجدید قوا کردم
ولی با اینکه اتوبوس برگشتم راننده هاش و خدمات رسانیش عالی بود ، وسط راه لاستیکش سوراخ شد و معطل شدیم واسه تعویضش
به میم میگفتم انقدر رفت و آمد داره اذیتم میکنه که یا برم دانشگاه و دیگه تا پایان تحصیلم برنگردم!یا برگردم شهرم و دیگه هم نیام :)))
یه عالمه وسیله اوردم و در حدی چمدونم سنگین بود که راننده اسنپه میگفت آدم تو این حمل میکنی؟!دو نفره به زور جا به جاش میکردن! اما این جانب 7 صبح توی هوای سرد و مه گرفته ی خوابگاه یک مسیر خیلی طولانی رو کشیدمش تا جلوی ساختمون و بعد هم سه بار سه طبقه رو بالا پایین کردم و به هر سختی بود رسوندمش به اتاق
تا 1 بعد از ظهر دستهام مللللللتهب شده بود و سوزش وحشتناکی داشت.خیلی بد بود
اما این قدرت بدنیمو خیلی دوست دارم! تا الان به خودم ثابت کردم توی این موارد نیازمند کمک نیستم و خودم از پس خودم برمیام
الان هم 7 شبه.تا 5 کلاس و آزمایشگاه بودم
شلغمم داره میپزه.میوه هامو خوردم.یه کوچولو علائم سرماخوردگی داشتم واسه همین دارم به خودم رسیدگی بیش از حد میکنم که اینجا تنهایی مریض نشم :(
یک عاااااااالمه درس دارم واسه خوندن
از این هفته ، هررررر هفته میانترم دارم به اضافه ی کوییزهای بقیه ی درسها کنارشون
میانترمها تموم شن بلافاصله بعدش امتحانهای آزمایشگاه ها و یه فرجه 4 روزه و پایان ترمها!
رسما قراره نابود شم زیر این بار استرس! از الان نگرانم واقعا
ولی تمام تلاشم اینه که ریلکس باشم و فقط تلاش کنم و میدونم نتایج بهترین حالت ممکنشون میشن *_*
همینا دیگه فعلا!

اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :
داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم .
شنیده بودم بعضی وقتها دلت میگیره ، احساس بی پناهی میکنی و همه جهان برات غریبن بدون اینکه بدونی چرا!
شنیدن کی بود مانند دیدن البته :)

احساس میکنم دیگه وقتشه که از کارم استعفا بدم
هر هفته یه مسئولیت جدید بهمون اضافه میکنن.چندتا از بچه ها رفتن اعتراض کردن که حالا که کار ما نسبت به پارسال سنگین تر شده پس حقوقمون هم افزایش بدید ، در جواب بهشون گفتن که میتونید استعفا بدید و افراد دیگه ای که مایلن جای شما رو خواهند گرفت!
و چی شد؟بله استعفا دادن.دمشون گرم
امروز که رفتم باز یه کار تکراری بهم دادن.منم عصبانی شدم.برای اولین بار توی اون محیط
و گفتم نمیتونم این کارو انجام بدم چون هم قبلا انجامش دادم و هم اینکه وظیفه ی من نیست.
هیچی دیگه انجام ندادم.
مسئولم گفت چیکار کنم واسه اون رئیسه بنویسم که تو این کار رو انجام نمیدی؟
گفتم صبر کن فردا شب بیام.امشب دیگه واقعا اعصابم خورده.

از طرفی درسهام سنگین شدن و امتحانها هم جاری ان .
احساس میکنم دیگه وقتشه بیکارترین شم :D

من واسه تیپ شخصیتی بعضی از دوستهام واقعا بی لیاقتم!
کاری نمیکنما.فقط خودمم
ولی اونا محبت و معرفت واسم به خرج میدن و دائم به یادمن در صورتی که من تو روزمرگی های زندگی شخصی خودم گیر افتادم و وقتی واسشون ندارم که خرج کنم
نمیدونم محبت اونها هم بخاطر وقت زیادترشون نسبت به منه یا واقعا همینن.چون در نظر گرفتن این مسئله خیلی مهمه
اما یه قانون هست.که به آدمها به اندازه ای که لیاقتت رو دارن بها بده.نه کمتر نه بیشتر
بعضی وقتها زیر پا گذاشتن این قانون خیلی حال میده! وقتهایی که غرق خوشی ای و بی اندازه واسشون هستی یا .
اما به نظرم تهش به این نتیجه میرسی که ارزششو نداره.
باید با اونی که باهات خوبه تو هم خوب باشی.با اونی که باهات بده کلا نباشی.
هر چی بیشتر میگذره مطمئن تر میشم که نادیده گرفتن خودت توی روابط اولین اشتباهیه که میکنی و اگه شروع شد دیگه تا تهش ادامه پیدا میکنه و اگه بخوای اصلاحش کنی تو میشی آدم بده ی قصه!

هوا وااااااقعا آلوده ست.بخصوص واسه منی که از یه شهر دیگه میام و هیچوقت آلودگی ندیدم.یا اگه دیدم خییییلیییییی کم دیدم
روز اولی که هوا خیلی الوده شد و در واقع وضعیت قرمز بود ، من از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم واو چه مه قشنگی!
ینی انقدر نزدیک به خودم فقط مه دیده بودم نه آلودگی :)))
الان دو سه هفته ست که هی بخاطر آلودگی دانشگاه تعطیل میشه
اینکه اصلا هوا در حدی نیست که مثلا بشه با عجله راه رفت! چون در اثر تنگی نفس خفه میشی! یا اینکه من شبها چشمهام میسوزه یا کلا نمیتونم نفس بکشم قرمز میشم و سردرد میگیرم
یا حتی این که امروز دیگه از صبح سردرد دارم به کنار ،ولی کاش انقدر دانشگاه تعطیل نمیشد.
امروز میانترم حذفی بیوشیمی داشتیم :||| و حالا مجبوریم با امتحانهای آزمایشگاهمون اون هم بخونیم
یا اگه فردام تعطیل شه مجبور میشیم بخاطر جبران کردن جلسات تعطیل شده فرجه هامونو فراموش کنیم :/ 
از اون طرف هم هروقت مامان زنگ میزنه من خوابگاه و تعطیلم :)) و هی میگه از ترم بعد میای همینجا.من سال بعد نمیذارم بری اونجا :))))) بالاخره هوا آلوده ست بچه ش مریض میشه :))))

این هفته هرررر روز امتحان پایانترم دارم :| 
امروز دومیش رو هم با خوشی! گذروندم 
حالا میدونی چی از من نمره کم میکنه تو امتحان؟ ماشین حسابم دوبااار یک عدد اشتباه تحویلم میده :||| زیبا نیست واقعا؟ دوبار یه عدد اخه لنتی اونم اشتباه؟
ولی خوب بودن تا الان.واقعا خیلی تلاش کردم و نتیجه شون هم گرفتم.
امیدوارم این هفته به خیر بگذره و بعدش یک هفته فرجه و دوباره بسم الله :| اونا سنگین تر هم هستن حتی :)))
ولی دم بچه های شورای صنفی گرم ک رسیدگی کردن و تقویم آموزشی دانشگاه رو عوض کردن که ما همون روز امتحان اخر ، انتخاب واحد ترم بعد رو انجام ندیم!
و امید این روزها پیکنیک چند روز دیگه با میم و تعطیلات 20 روزه ی بین دوترم!

رفته بودم پیش م.ش با هم فیزیو مرور کنیم.همه رو خوندیم تهش گفتم کاش آزمایش عملی من هر چیزی باشه جز گروه خونی.اونو اصلا نتونستم تشخیص بدم سر کلاس و چون گروه خونیم هم نمیدونم!! حتی نمیتونم جواب درست رو حدس بزنم
صبحش رفتم کاغذ قرعه کشی انتخاب کنم عدد 6 اومد و ایستگاه 6 دقیقا همون گروه خونی بود 


گفته بودم هر روز امتحان ترم دارم این هفته دیگه؟تصمیم گرفتم کلاسهای دوشنبه رو نرم که صبح یه ربع از 8 گذشته بود ک هم کلاسیم بهم خبر داد پاشو بیا سر کلاس ک این استاده اعصابش داغونه 5 نفر هم بیشتر سر کلاس نیستیم
انقدر سریع حاضر شدم که کارتهامو یادم رفت ببرم و حتی دکمه های کتمو سر کلاس بستم!
ته کلاس حضور غیاب کرده و علی رغم اصرارهای ما ک دیگه این جلسه ، جلسه آخر باشه چون امتحان داریم جوابمونو اینطوری داده که در طول ترم داشتید چه غلطی میکردید و شما دانشجوها احمقانه رفتار میکنید!
لعنتی تو نمیدونی حتی مرورش 1 روز طول میکشه.خوندنش به کنار
دیروز رفتیم سر کلاس.دو سااااعت تمام حرف زد طرف در حالی که میدید 
هممم دارن یه درس دیگه میخونن.تهش برگشته میگه میخوام بهتون حال بدم حضور غیاب نمیکنم :|||| 
حین درس دادن رفت روی برد شکل بکشه دید یکی نوشته : کاش هیچوقت ندیده بودمت!
منم نمیدونم چرا ولی یهو بلند گفتم کااش :)))
انقدر اعصابم خورد بود ک در یک ثانیه خاموشش کردم ترجیح دادم برعکس بقیه که شروع کرده بودن به فحش و ناسزا دادن و . فکر کنم مُرد و تموم شد !

راستی امید اون روزهام پر پر شد! و الان یه حالت پنچر و ناامید دارم که حتی حوصله خودمم ندارم

اگه یه دوست خوب داشتید که ادعای رفاقت صمیمیش با شما به عنوان تنها فرد زندگیش میشد ، بعد در 4 ماه شما دوبار بهش رو میزدین واسه کمک و اظهار نیازمندی میکردین و کاری نمیکرد باز هم حس خوب و شفافتون دست نخورده میموند؟چیکار میکردید بعدش؟
با این تفاسیر که دلایلش واسه رد کمک رو نتونید عمیقا بپذیرید

فرجه هام داره میگذره و اونطوری که باید درس نمیخونم
دلم خیلی غم داره.به هزاران دلیل
احساس میکنم  ذهنم کیلومترها گرد و غبار گرفته
انرژیم باهام لج کرده و شارژ نمیشه
حتی شکایتی هم ندارم از این وضع
خیلی بده عادت کنی به کم بودن ، نبودن 
عادت کنی به چیزهایی که حقت نیست
ببینی حقتو ازت گرفتن و فقط ببینی
کاش یه جا بودم که هیشکی کنارم نبود



دلم واسه میم خیلی تنگ شده
خیلی زیاد
این روزها چیزی که کم دارم یکم کنار میم نشستن و آرامش گرفتنه
خیلی با هم فاصله نداریم اما مدتهاست نتونستیم همدیگه رو ببینیم
و میدونی چیه؟ امروز تو راه سلف یکی رو دیدم که خیلی شبیهش بود و مغزم نمیتونست باور کنه که این خودش نیست.یکی دیگه ست.غریبه ست
دیشب هم داشتم به ستاره ام نگاه میکردم و میگفتم کاش زودتر تموم شه این روزهای خاکستری پررنگ .
کاش روزهای خوب واسه هممون بیان
شادی حق ماست

الان 23 ساعت و نیم مونده به آخرین امتحانهام!

چرا امتحان (ها) ؟

چون مدیر گروهمون حین انتخاب واحد درسی رو واسه ما ارائه داده بود که پیش نیازش رو نگذرونده بودیم!! و اون درس 4 واحدی حذف شد

بعد با پیگیری و اعتراضهامون 4 واحد دیگه واسمون ارائه دادن که البته تاریخ امتحانش رو همینطوری گذاشته بودن 6 بهمن ساعت 10 صبح.خب ما دیدیم که 6 بهمن ساعت 8 صبح یه امتحان 3 واحدی دیگه داریم و اتفاقا هر دو درس امتحانهای تشریحی و سخت و مکانیسمهای پیچیده دارن :| 

بهمون گفتن بعدا بیاید تاریخ یکیشونو جا به جا کنید

و وقتی آذر ماه رفتیم که این کار رو انجام بدیم گفتن دیر اومدید و سایت بسته شده!

الان 4 روزه که من دارم شدیییدتر و سختتر و بی وقفه تر از دوران کنکورم درس میخونم که بتونم این دوتا درس رو مدیریت کنم

حتی تو فرجه ها هم واسشون وقت گذاشتم

و فردا ساعت 8 یک امتحان تخصصی و ساعت 10 امتحان تخصصی بعدی را خواهم داشت!!!! دارم فکر میکنم اصن مغزم جواب میده دوتا رو با هم به یاد بیارم :)))) 

اره خلاصه فردا ظهر ساعت 12 دیگه همه چیز تموم شده و به این ترم هم یه خداحافظ جانانه میگیم و میریم خرید و جمع کردن وسایل و روز بعدش در 24 ساعت همم ی آدمهایی که عاشقشونم رو میبینم *____*  کل خانواده ام رو در یک روز میبینم! همشون! بدون اینکه حسرت بخورم چرا اون یکی نیست! ^_^

البته فعلا صبر کن فردا به خیر بگذره بعد ذوق کنیم :))


از یه چیزایی توی خلقیات و شخصیتم ناراضی ام که دوست دارم تغییرشون بدم
از اینکه ریز بینم ، از اینکه ناخوداگاه جنبه های پنهان هرکسی رو واسه خودم اشکار میکنم ، از اینکه زیادی میفهمم راجع به مسائل و آدمها (این ویژگی مثبت نیست اصلا) ، از اینکه دنبال اینم که ته هر موضوعی رو بفهمم
نصف آرامش جهان در بی خبریه.
نمیدونم چرا زیادی حواسم به آدمهایی که دوست دارم هست.اشتباست
کلا از یه سری افراط و تفریط هایی در وجودم ناراضی ام.چرا؟ چون داره باعث میشه آدمهای اطرافم کم کم از دایره ام حذف شن.چون داره آرامش روحی روانی خودم رو میگیره
مثلا طرف یه حرفی بهم میزنه ، من واکاوی میکنم و میفهمم این حرفش از روی تلافی فلان کار بوده.این تو ذهن من میمونه و اتفاقات روی هم تلنبار میشن و کم کم از اون آدم زده میشم
در حالی که ومی نداره من همه چیو بدونم واقعا.
دنبال رابطه های عمیق نباشید.به روابط سطحیتون ادامه بدید و اگر رابطه درستی باشه به مرور *زمان* عمیق میشه.اگه اشتباه باشه خودش کمرنگ و نهایتا حذف میشه.
آسیبهای کمتری هم میبینید
آدمها رو بیش از حد دوست نداشته باشید! متعادل باشیم :))))

برای منی که تمام عمرم این شکلی بودم خییییلی سخته تغییر کنم اما محال نیست.میخوام تلاشم رو بکنم
فکر کنم استارت تلاشم این باشه یه مدت بیشتر با خودم باشم.بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.اول از همه به آرامش خودم فکر کنم تا کیفیت بقیه چیزهای زندگیم. دیگه چی؟شما پیشنهادی دارید؟

نکته دیگه هم اینکه من خیلی کم توی فضای مجازی به خودی خود میچرخم.ینی مثلا هیچوقت پانمیشم برم صفحه سرچ اینستامو باز کنم ببینم چخبره.میرم یه عکس اپلود میکنم و تهش پیج دوستهایی که فالو میکنم رو میبینم و میام بیرون
یا خییییلی کم پیش میاد برم توی تلگرام کانالی رو بخونم.اصلا وقتش رو ندارم حتی
یعنی از فضای مجازی فقط واسه ارتباطاتم با دوستام استفاده میکنم نه سرگرمی و  
با هم ی این تفاسیر باز هم در نظر دارم نقشش توی زندگیم رو کمتر از الان کنم.
مثلا وقتی دقت میکنم صبحها که بیدار میشم نتم رو روشن میکنم حس قشنگی بهم نمیده.یا تا کارهای اصلی روزمره ام رو انجام میدم ولو میشم رو تخت و گوشی رو میگیرم دستم حس قشنگی بهم نمیده. به جای این کار میتونم برم مهارتهامو ریکاوری کنم یا مهارت جدید یاد بگیرم.میتونم برم ورزش کنم.میتونم با آدمهای اطرافم وقت بگذرونم
خسته شدم از زندگی مجازی.
خوابگاهی حواست به خانواده ست که ازت دورن ، خونه ای حواست به دوستاته که ازت دورن.خب چه کاریه؟ همونجا باش که هستی! هرکسی بخواد با تو باشه خودشو بهت میرسونه دیگه.
واقعا نیاز دارم به یکم خودمراقبتی


یک هفته ست که خونه ام.کنار خانواده . چقدر خوبه کنارشونم
میدونی الان فهمیدم وقتی کنار خانواده ای ، اگه مشکلی هم باشه تحمل کردنش خیلی خیلی آسونتر از زمانیه که خوابگاهم.چون بالاخره اونجا هم سختی ها و مشکلات خودشو داره و درد هر چیزی رو واست دو چندان میکنه
راضی ام از ترمی که گذشت.اولش بخاطر انتخاب واحد خیلی بهم سخت گذشت اما 22 واحد برداشتم و تهش هم معدلم بالای 19 شد.دمم گرم! اصلا کار آسونی نبود اما خیلی تلاش کردم.
واسه انتخاب واحد این ترم هم باز به مشکل خوردیم و تا الان 19 واحد دارم با برنامه هفتگی پراکنده که ازش راضی نیستم
اما با وجود نیتیم خیلی کمتر از ترم قبل اعصابم رو خورد کرد و حتی در مقایسه با ترم قبل اصلا هم غر نزدم!!! چون امیدم به حذف و اضافه ست که برم آموزش و اگه بشه یکم تغییرات ایجاد کنم و برسونمش به 24 یا 22 واحد .

دلیل اصلی ای که اومدم پست بنویسم این بود که بگم : دعا کن انقدر روحم بزرگ شه که چیزای کوچیک ناراحتم نکنن!

تابستون که دکترم یه قرص خاصی رو برام تجویز کرد دلم میخواست خفه اش کنم! کاملا در مرحله ی انکار بودم :)  دو هفته قرص رو خوردم و دیگه ادامه ندادم و دکترمم قرار شد عوض کنم
امشب اما خودم داوطلبانه و و حتی با شوقِ اثرش ، قرصها رو پیدا کردم و دوباره خوردمشون.
معتقدم دیگه هیچ چیز نمیتونه این بخش از من رو به حالت قبلش برگردونه

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست .




وقتی صد بار به یکی بگی از یه کاری خوشت نمیاد و برای بار صد و یکم همون کار انجام شه یعنی چی؟ یعنی اونی که باید عوض شه تویی نه اون! یعنی مشکل از توعه که همچنان امید داری 

وقتی یه چیزی در زمان های دور ناراحتت کرده و هزار بار بهش فکر کردی و خودت رو عذاب دادی و کشتی و زنده کردی و برای بار هزار و یکم وقتی بهش فکر کردی انگار که همین چندثانیه قبل همه چیز اتفاق افتاده یعنی چی؟یعنی امید نداشته باش با فکر کردن بهش چیزی درست شه یعنی یا بپذیرش یا بمیرررر

وقتی ده هزار بار از دقت و کنجکاویت آسیب دیدی و چیز مثبتی توش نبوده که عایدت شه یعنی چی؟یعنی سعی کن کمتر بدونی کمتر بشنوی کمتر ببینی کمتر اهمیت بدی

وقتی دقت میکنی و میبینی شاید همه ی این درد ها از دوست داشتن "زیاد" بقیه ست از وابستگی مفرط و عدم فردیته یعنی چی؟یعنی به خودت بیا.کمتر دوستشون داشته باش.خودت رو بغل کن.هیشکی هیچوقت نمیتونه بفهمه چی به تو میگذره پس خودت حال خودت رو خوب کن و نذار این توانایی رو کسی بیشتر از خودت یه روزی داشته باشه

الان توی ذهنم صد هزار تا از این "وقتی ." هاست و یک میلیون باره که راهکارهاشو بررسی کردم و به خودم قول میدم به ازای هر بار دیگری که خودم رو عذاب بدم تنبیهش کنم

کی باورش میشه امروز 22 اسفند 1398عه؟! و یک هفته دیگه وارد سال 1399 میشیم بدون اینکه هیچ اتفاق قشنگ و هیجان انگیزی افتاده باشه؟
فقط خداروشکر که سالمیم
سالم بمونید بچه ها.ما باید از این مرحله هم عبور کنیم به امید روزهای روشن.به امید دست دادن با آرزوهای خاک خورده مون
سالم بمونید به امید زندگی عادی که تا همین دوماه پیش ازش راضی نبودیم و بهترشو میخواستیم!
روزهای خوب میان مگه نه؟

میشه به عنوان یادگاری ، یه جمله (یا حتی بیشتر) برام بنویسی؟
مثلا دوست دارم مهمترین درس و تجربه ای که توی زندگیت به دست آوردی رو واسم بنویسی
یا یه خاطره ی قشنگ
یا حتی پیشنهاد ، انتقاد  یا نصیحت
فقط دلم میخواد پس از مدتها یه حس و حال خوب توی یکی از پستهام توسط شماها برام ثبت شه
پیشاپیش مرسی:)

گاهی وقتها یه حرف هایی توی دلته که نمیتونی بگی به کسی ، انقدر تو دل و ذهن و فکرت میمونن تا تبدیل به درد میشن
گاهی وقتها به چیزهایی فکر میکنی و به نتایجی میرسی که همیشه ازشون فرار میکردی
گاهی وقتها اتفاقاتی برات میفتن که خودت رو غریب و تنها میبینی ، راضی میشی که حتی یه سایه نگهبانت باشه اما همونم نمیتونه باشه. نمیدونم چرا
گاهی وقتها زندگیت میشه مثل من! به خودت میای و میبینی خیلی وقته که نه تنها هیچ چیز اونطوری که تو میخواستی نبوده بلکه خلاف استاندارد ها و حداقل هات هم بوده
بهتره بعضی وقتها سکوت کنی و اجازه بدی اگه کسی دوستت داره حرفهاتو از نگاهت بخونه نه از کلماتت
اگه حتی کلماتت رو شنید و اثری نداشت چی؟ باز هم نمیدونم
دلم غمباد گرفته بچه ها .از تهای آدمها خسته شدم وقتی خودم صاف و صادقم با همه.
نمیتونم به چیزی فکر کنم.خودم رو گم کردم و دارم کم کم همه ی حسهای قشنگم رو از دست میدم انگار ، حالا یا مقطعی یا دائمی اینم نمیدونم دیگه
ازتون میترسم آدمها
ازتون میترسم
از همتون
بیشتر از همه از شمایی که لباس مهربونی میپوشی و ادعا میکنی خیرم رو میخوای

دلم واسه یه چیزهایی تنگ شده :
روزهایی که ام و بچه هاش جمع میشدیم خونه پدربزرگ و من تنها دختر اونجا بودم و با داداشم و پسرخاله هام میرفتیم توی کوچه و خیابون و کوه و. میچرخیدیم و خوش میگذروندیم
روزهایی که خونه پدربزرگ رفته بود یه شهر دیگه و باز هم هردو خانواده مسیری رو طی میکردیم و دور هم جمع میشدیم و میرفتیم خونه همسایه پدربزرگ و اونجا با دخترش بازی میکردیم.یکی از نوه ها واسه بازی چهارتایی با اضافه بود و نوبتی تماشاگر میشدیم
روزی که داییم دستم رو گرفت برد شهر بازی و اون دخترخوشگله رو صورتم نقاشی کشید و بعدش یه خانواده نشستن کنارم و باهام عکس انداختن و من فکر میکردم کار بدی کردم و ناراحت بودم
روزهایی که با پسرعموهای دوقلوم میرفتیم پارک و بازی میکردیم و یه عالمه عکس میگرفتیم و چاپ میکردیم
شب نشینی های خونه عموم و شوخی ها و خنده ها ، داستان تعریف کردنهای جذاب عموم و شیطونی های پسرعموم که منو اذیت میکرد!
عروسی ها و شبهای قبلش که خانوادگی جمع میشدیم دور هم و از روز عروسی بیشتر خوش میگذشت
تفریح هایی که با عموم اینا میرفتیم
اون روزی که پسرعموم برای اولین بار از این تفنگهای شکاری داد دستم و با اولین شلیک تونستم اون هدف تعیین شده رو بزنم ، حس باحال و خفنی که بعدش داشتم
روزهایی که با اکیپ دوستامون مینشستیم پشت در مدرسه و پروانه شعر میخوند و ما هم کف میزدیم :)))
نه! ولش کن دوستی ها بمونه واسه بعد.دلم برای خانواده و فامیلهام تنگ شده
همون آدمهایی که قبلا دلمون بهمدیگه خوش بود و خوش میگذروندیم
چیه این بزرگ شدن که هر کدوممون میریم یه جای زمین سرگرم دغدغه هامون میشیم! 

امروز تولدمه !
امسال یه حس متفاوت تری نسبت به سال های قبل دارم
شاید دلیلش اتفاق هاییه که افتاده
میدونم توی آرشیو وبلاگم که بگردی شاید بیشتر پست های 20 سالگیم حالت ناراحت و متعجبی داشته
ضربه ی روحی بزرگی خوردم که به نظر خودم خداروشکر خیلی خوب تونستم خودم و احساسم رو جمع کنم و 6 ماهه به خودم بیام.طوری که الان با یادآوری اتفاقی که برام افتاده دیگه زخمم تازه نمیشه.نمیگم ناراحت نمیشم چون امکانش هست.اما یاد گرفتم قوی باشم
یاد گرفتم راحتتر از کنار مشکلات بگذرم و حلشون کنم یا بپذیرمشون
یاد گرفتم بیشتر روی سفیدی های زندگی و آدمها تمرکز کنم
توی سالی که واسم گذشت یه روزهایی خودم رو تنهاترین آدم زمین می دیدم.یه جاهایی حتی از عزیزترین آدمهای زندگیم هم ناامید شده بودم اما باز هم تونستم خودم رو سر پا نگه دارم
با وجود سختی هایی که بود نذاشتم چیزی به موفقیت تحصیلیم ضربه وارد کنه و خیلی پررنگ در نوع خودم درخشیدم و خودم رو به خودم ثابت کردم
تنهایی خوب شدن رو یاد گرفتم
حتی یاد گرفتم در بدترین شرایط هم اگر خودم اراده کنم میتونم عادات جدیدی بسازم و زندگیمو ادامه بدم
راستش دوست دارم قهرمانم توی سن بیست سالگی خودم باشم.چون نقش خودم همه جا خیلی پررنگ بود
نشستم یه نقاشی عدد 21 با ذوق واسه خودم کشیدم
بعد از حدود یک ماه نشستم درسهای دانشگاهم رو خوندم تا جایی که انرژی داشتم
اون لغاتی که چندین سال نخونده بودم و هی کشش میدادم رو دو هفته ای خوندم
و تا جایی که تونستم یک روز مونده به تولدم تلاش کردم تا احساس مفید بودنم بهم برگرده
چرا؟ چون من معتادم! اعتیاد دارم به حسِ "مفید بودن" 
و اگه یه روز از زندگیم این حس رو نداشته باشم حال خوش و ثابتی ندارم
من یعنی پویایی و تلاش
من یعنی امید و آرزو
من همونی ام که نه سال پیش برای مراقبت از درون خودم وبلاگ نویسی رو شروع کردم و یاد گرفتم احساساتم برای خودم ارزشمند و قابل تامل باشن ، حتی اگه همه ی دنیا باهام مخالف باشن
من توی بیست سالگی نیمه ی تاریک خودم رو هم کشف کردم و باهاش کنار اومدم
پذیرفتم که منم ممکنه گاهی اوقات حسودی کنم اما رفتار بدی در برابر آدمها از خودم نشون نمیدم
خودم رو شناختم که انقدری عاشق خودم هستم که بالا و پایین احساساتم برام مهم باشن و به همین دلیل سعی کنم دیگران رو هم با همین چشم ببینم.این باعث شد حتی وقتی عصبانی ام هم با زبونم کسی رو اونقدری اذیت نکنم که خودم یه روزی اذیت شدم.اگه کسی رو رنجوندم برای حال خوبش تلاش کنم و بی تفاوت نگذرم
شاید بتونم بگم بزرگترین دستاورد بیشت سالگیم دیدن خودم بود! دوست داشتن خودم ! 
من در بیست سالگی خودم رو محکم و با عشق بغل کردم و حالا آماده ایم که بریم برای شروع 21 سالگی بدون ترس و شک ، بلکه با عشق و امید و تلاش
اولین روز از 21 سالگیم اونقدری حالم خوب هست که قرنطینه نتونه اثری بر کم کردن شادی و ذوقش بذاره!
حالم با خودم و دوستهای زیادی که تولدم رو یادشونه و تبریک هر کدومشون ذوق زیاری بهم میده خوشه
دیشب چندتا فیلم برام فرستادن که به قول میم مثل فیلم سینمایی بود انقدر که براشون وقت گذاشته بودن و زحمت کشیده بودن و من با دیدن تک تکشون اشک شوووق ریختم و ذوق کردم.دوستهای زیادی بهم تبریک گفتن که خیلی دلگرم تر از قبل شدم
واقعا خوشحالم که تعدادشون هم کم نیست.قدرش رو میدونم
برای خودم و همه آرزوی سلامتی و عشق دارم.
سلام 21 سالگی عزیزم!
تولدم مبارک :) *_*

لیمو 
لیمو
لیمو
مثل مادری که بچه ی 8ماه اش توی شکمش می میره نشستم بالای سر جسد لیمو
لیموی من عاشق بود.آدمها رو دوست داشت.صادق بود.هیچوقت ت نداشت.مهربون بود.بخشنده بود.خیرخواه بود.هیچ وقت توی بدترین شرایط هم برای کسی بد نخواست.پر از شور و عشق و امید بود.هزار تا انگیزه و آرزو داشت.هزار تا دوست و رفیق داشت.تا اخرین لحظه ای که انرژی داشت تلاش میکرد و می جنگید.می نوشت.می خوند.می رقصید.ریسک میکرد.لیمو حال دلش خوب بود و احساس خوشبختی میکرد.لیمو کسی رو قضاوت نمیکرد.لیمو همه ی آدمها رو سفید می دید.لیموی من. لیموی کوچولوی من.دختر دوست داشتنی من.تو برای این دنیا زیاد بودی.قدرت رو ندونستن.برو.برو لیموی من
برو و تها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانت ها و زشتی های این دنیا رو نبین
حقت این چیزا نیست.وقتشه بری
خودم چشمهات  و میبندم و روانه ات میکنم.برات سیاه میپوشم.برات گریه میکنم
از الان دلم برای دانشگاه خوارزمی تنگه.برای خوابگاه و اتاقی که فقط وقت خواب توش بودم.دلم برای همه ی راهروها و پشت بومهای خوابگاه 8 و 6 تنگ میشه.دلم برای همه ی آدمهایی که همیشه منو با یه هندزفری و حواس پرتی که تمام تمرکزش روی خودش و گوشیش بود تنگ میشه.دلم برای عکس گرفتنها تنگ میشه.دلم برای تئاتر شهر ، خانه فردوس ، پارک ملتی که همیشه بهش میگفتم پارک دولت ، پارک نیاوران ، خانه قوام ، کاخ گلستان ، خیابون سی تیر و اون رولتی که برام بهترین رولت دنیا بود ، تمام اشکهای یواشکی که توی مترو بخاطر دلتنگی میریختم ، خیابون 16 آذری که 45 دقیقه نبشش نشسته بودم ، دانشگاه تهران ، پارک لاله و گربه هاش و آدمهای مهربون و دوست دار حیوانهاش تنگ میشه
دلم برای فیلبندی که هیچوقت ندیدم تنگ میشه
دلم برای کاج تنگ میشه
دلم برای پارک ملل ساری و رودخونه ش تنگ میشه
دلم برای شب و روزهایی که توی اتاقم با هزارتا آرزو و رویا سر کردم تنگ میشه
دلم برای اون خونه ی ویلایی تورنتو که پر از گل و گلدون و مجسمه بود و شبهای زمستون صدای سوختن هیزم توش میومد تنگ میشه
دلم برای رها و رهی و روجا و رهام و راد و تنگ میشه
دلم برای روزهایی که از هیچ واقعیتی خبر نداشتم و فکر میکردم همه چیز قشنگه تنگ میشه
دلم برای اون رفتن و اومدنای از نه سال قبل تا دو سال قبل تنگ میشه.دلم واسه سال کنکورم و اون خونه ی نیم ساز پسرداییم که توش درس میخوندم و همون جا دوباره جرقه خورد تو ذهنم تنگ میشه.دلم برای سالی که پشت کنکور بودم و روزها با تمام قوا درس میخوندم که برنامه ام تموم شه و شبها بشینم با خیال راحت رویا بسازم تنگ میشه.
دلم برای بچگی هام ، بی تجربگی هام ، بی تی هام ،صادق و بی ریا بودنهام تنگ میشه.حتی دلم واسه اشتباهات و خامی هایی هم که توی این راه کردم تنگ میشه.
میدونی اگر برگردم 9 سال قبل چند سالم میشه؟ 11 سال! میتونم؟نه
دلم واسه جودی آبوت تنگ میشه.دلم واسه اون ایمیلهای ماه به ماه انگلیسی که با کامپیوتر قدیمی داداشم میفرستادم تنگ میشه
از اینجا میروم روزی تو میمانی و فصلی زرد . بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد
نمیخوام با کسی حرف بزنم.نمیخوام کسی کمکم کنه.نمیخوام کسی بهم بگه همه چیز درست میشه.نمیخوام کسی بغلم کنه و دلش برام بسوزه.نمیخوام سعی کنم چیزیو تغییر بدم.نمیخوام چشمهام رو ببندم و هیچ چیو نبینم.حتی نمیخوام چشمام رو باز کنم و بیشتر ببینم. تا همین جا هر اتفاقی تو زندگیم افتاده بسه
من دیگه لیمو نیستم.جودی نیستم.maryam.m هم نیستم.موری هم نیستم.دیگه زندگیم زندگی رویایی من نیست.دیگه سه نقطه ای از دلم ندارم.دیگه چیز قشنگی برای نوشتن ندارم.دیگه وبلاگم و دوست ندارم


راه های ارتباطی رو میبندم چون دیگه قرار نیست برگردم اینجا.این اخرین خط هاییه که دارم مینویسم.
و این اخرین پستی که نوشته شد.
خدانگهدار

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورت است بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروت است اگر من نظر تباه دارم

چه شب است یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنه است پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

 

به فمنیست ها بگویید پیش از آنکه به دنبال حقوق برابر با مردان و گرفتن حق های پایمال شده خود از آنها باشند ، نگاهی به خود و هم جنسهایشان بیندازند!

من! از تک تک زن ها میترسم
از حسادت و مکر و تهای درونشون میترسم
نمیدونی چقدر میتونن خطرناک باشن
اونا اگه بخوان بهت ضربه بزنن ، دقیقا میدونن کجاتو نشونه بگیرن که بخوری زمین و دیگه هیچ بلند شدنی تو رو آدم سابق نکنه
میتونن در ظاهر باهات طوری رفتار کنن که فکر کنی عاشقتن اما نمیتونی حدس بزنی که چطور منتظرن روزگار بهشون یه فرصت بده تا تمام عقده های زندگیشونو روی تویی که بهشون میدان دادی خالی کنن
خیلی وقته دارم این چیزا رو میبینم اما همش فکر میکردم که خب! این اینطوریه.همه که اینطوری نیستن
هرچی بیشتر میگذره تعداد زنهای بیشتری دستشون واسم روو میشه
خوشبحال شما مردها ویژگیهای فطری قشنگ تری دارید.کاش منم مرد بودم
حالا که نیستم.اما میتونم اجازه ندم دیگه هیچ زنی بهم نزدیک بشه.احساس میکنم با تمام زنهای زمین نامحرمم!
و وای بر من اگر روزی به تعداد زنهایی که الان در دایره دوستهام وجود دارن اضافه بشه

چهار پنج ماهه که پذیرش یه دانشگاه توی آمریکا رو دارم. شبی که نتیجه اومد یاد تمام سالهای قبلش و تلاشهام و خستگی ها و ناامیدی ها افتادم و اشک شوق و ذوق بود که صورتم رو خیس کرده بود. مطمئن بودم دیگه رفتنی شدم. اما الان؟ استادم بهم ایمیل میده، همزمان واتساپ پیام میذاره و میگه مرداد منتظرتم،  کارای سفارتت به کجا رسید؟ ولی جوابی دریافت نمیکنه مجدد پیام میده و پیگیری میکنه. 

و من چرا سریع جوابشو ندادم؟ چون سرم شلوغ بود:| قلبا دلم میخواست جوابشو سریعتر میدادم اما شرایط طوری رقم خورده که مجبور باشم نادیده اش بگیرم. نه که نخوام


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها